ویرگول
ورودثبت نام
alone
alone«در این شهر، لبخند زودتر از گلوله میرسه..!»
alone
alone
خواندن ۷ دقیقه·۴ ماه پیش

میـــــــز وارونـــــ♪ــه

بوی نم...

چِک چِک...چِک چِک...

یونس چشمانش را باز کرد..تاریکی بر پلک‌هایش پهن شد...تنها لامپ کم نوری بر آنجا حکمرانی میکرد..سنگینی در بدنش سایه می‌انداخت.نفس عمیقی کشید..سر گیجه دور سرش می‌چرخید...مزه ی تلخی زیر زبانش احساس میکرد.به دور اطراف نگاهی انداخت...چیزی جز دیوار روبه رویش پیدا نبود..جای بزرگی به نظر نمیآمد...صدای فرو ریختن قطره های آب می‌پیچید...انگار موقعیت الانش از دیوار و کف زمین ساخته شده باشد.. دیوارها ترک خورده و بعضی شبیه گسل بودند...یونس خمیازه ای کشید...عجیب به نظر می‌رسید..به جای سقف دیوار روبه رویش می‌خندید...عجیبتر از آن عینکش روی چشمهایش قرار داشت..سرش را پایین انداخت...چشمهایش از حدقه بیرون زدند..پاهایش روی زمین بود...یعنی...یعنی یونس روی پاهایش ایستاده بود..؟!این سوال مغزش را یخ میزد‌..سرش را به چپ و راست تکان داد..دوباره نگاه کرد..هنوز ایستاده...احساس دردی در وجودش شعله می‌انداخت‌...انگار کسی کنارش ایستاده باشد و ماهیچه های دستانش را بکشد..کمرش سطح نمناکی را بغل کرده بود...هیچ چیز با عقل جور در نمیآمد..لحظه ای در ساختمان افکارش پناه گرفت...چرا اینجا بود..؟آخرین بار چه اتفاقی برایش افتاد.؟زوهراب الان کجاست..؟

خارش ابروی سمت چپش بهمش ریخت...دسته ای از موهایش روی پیشانی ریخته و ابرویش را قلقلک میدادند..روح یونس تازه به بدنش رسیده بود...یونس دستش را جلو کشید.تا موهایش را کنار بزند...اما...هرچه دستش را جلو میکشید فقط تا جای خاصی جلو میآمد..ابروهایش در هم گره خورد...آن یکی دستش را به سمت صورت خود هدایت کرد...ولی کاملا بی فایده به نظر می‌رسید..هر دو تا دستش تا مرز مشخصی قبل از صورتش جلو میآمدند..یونس به دست چپش خیره شد...زبانش بند آمد..حلقه ای فلزی دور مچش پیچیده بود..دور هر دو تا دستش نازنینش..!دستش را تکان ریزی داد..

جِلِنگ... جِلِنگ...

صدای غل غل زنجیر لاله ی گوشش را جوید...دستانش زنجیر شده...پاهایش روی زمین هست...سردی دیوار به کمرش فشار میاره..یونس لبش را گاز گرفت...درست حدس زده بود..به دیوار زنجیر شده بود..!سرما در جانش رخنه کرد...لرزش کوتاهی در اندامش به راه افتاد...خودش را جمع و جور کرد...با چشمانش دیوار را ادامه داد...فلز داغ پوست دستانش را می‌سوزاند..سرش را لغزاند...چند متر آن طرف تر زوهراب به دیوار زنجیر شده بود..هنوز بیهوش به دیوار تکیه داده بود..

هُره..هُره..هُره..هُره..

صدای خر و پف زوهراب در دیوارها نفس می‌کشید و ذهن یونس را سوراخ میکرد...یونس چشمانش را بی هوا چرخاند...سرش را بالا برد..نگاه یونس به سقف دوخته شد..گودی نیم دایره ای داشت...حالت چین چینی...دو و اطرافش نقاشی میشد...

ـ«چطوری..؟»

صدایی نازک..دخترانه... کمی بی رحمانه...مثل پتک بر مغز یونس فرود آمد...یونس گردنش را به سمت صدا پیچاند..سمت چپش...راه پله ای باریک میان دیوارها کمین میکرد..بالای پله ها دری جا خوش کرده بود..دری همرنگ دیوارها...بی‌روح...روی یکی از پله ها دختر جوانی ‌پا برجا بود...یونس درد و سرگیجه ی خود را فراموش کرد...دختری با موهایی به رنگ تارهای سوخته ی آفتاب در زمستان...چشمهایی به قشنگی بادام...موهایش را دم اسبی گره زده بود..پیراهن قر داری به تن داشت...پیراهنی که رنگ خورشید را زیر سوال میبرد...شنلی از جنس تاریکی روی پیراهنش میآفتاد..بند شنل دور گردنش شکل پاپیون گره خورده بود...بدن یونس بی حرکت ماند..لبخند محوی گوشه ی لبه ی دختر برق زد..همانند یک شاهزاده از پله ها پایین آمد...قدمهایش سنگین اما نرم...کتونی پای دختر را گرم نگه می‌داشت..در جای به این سرد و نمناکی.یونس نفسش را آهسته بیرون داد..چیزی بین انگشتان دختر میچرخید..دستگاهی برقی...دو دسته میله ای مثل قیچی..و دولبه ی تیم دایره ای شکل...که برق تولید میکرد...دختر نزدیک یونس رسید..روبه روی یونس متوقف شد...یونس لبخند ملیحی زد...دختر صدای نازکش را به رخ کشید:«نزار خیلی ازت تعریف می‌کنه..!»

یونس سکوت کرد...هیچ نگفت...دختر به سمت یونس روانه شد...قدم قدم...یونس کمرش را به دیوار چسباند...دختر تقریبا به چند سانتی متری یونس رسید...قد بلند یونس غرور دختر را می‌شکست..دختر در مرز لمس یونس قرار گرفت..کفشش را میان دو پای یونس روی زمین ها داد...حال کفشش میان دور کفش یونس میدرخشید...نفس داغ دختر گلوی یونس را به خر خر می‌انداخت..صورت دختر تقریبا نزدیک گلوی یونس سفره پهن میکرد..دختر سرش را مقداری بالا گرفت..چشمهایش در جذبه چشمان یونس غرق شد..انگشتانش را دور دستگاه برقی پیچاند..دستگاه را جلوی چشمان یونس گرفت...دسته هایش را فشرد..برقی در میان دو لبه ی بالایی اش به جریان افتاد...حال یونس با خبر شد...دستگاه شُکِر بود...غرور در چشمان دختر سایه می‌انداخت..دختر از پایین و یونس از بالا نگاه میکرد..

لبخندی طعنه آمیز روی لب های دختر نقاشی شد:«درد داشت..؟!»

یونس صورتش را جلو کشید..سرش را کمی خم کرد..پایین آورد..حال دقیقا سر بینی هایشان جلوی یکدیگر قرار داشت..موهای یونس سپر یکی از چشمانش شدند:«درد..؟بیشتر شبیه اعترافی بود که بدن از ذهن جلو زد...!»

لحن دختر به زمزمه رسید:«بازم دلت میخواد..؟»

یونس مچ دستش را تکانی میدهد..انگشتانش را یکی یکی بالا میبرد:«یک..دو..سه...هنوز نمیدونی کدوممون داره بازی می‌کنه..؟»

دختر دستگاه شُکِر را غلاف میکند:«فعلا که تو زندانی مایی..!»

یونس سرش را کج میکند:«زندانی اسم جالبی نیستش...بهتره بگی مهمان ویژه!»

دختر قدمی عقب میرود...کت یونس در بدنش سلاخی میکند:«اونوقت کجای تو به مهمان ویژه میخوره..؟»

ابروهای یونس بالا رفت..لحنش تمسخر آمیزی را به بازی گرفت:«واااااای بانو..ناامیدم کردی!..تو که دیگه منو خوب میشناسی..پس چرا هنوز داری وانمود میکنی که نمیدونی کِی دروغ میگم..؟»

دختر کلاه شنلش را روی سرش گذاشت:«میدونم...اما لازم نمی‌دونم که بهت توضیحش بدم..مثلا توضیح بدم که چی؟که استعدادت که فکر می‌کنی خیلی منحصر به فرده رو زیر سوال ببرم...!ترجیح میدم توی خیالات خودت تنهات بزارم پسر»

یونس چشمانش را جمع کرد:«مشکل همینجاست بانو...من هیچوقت دروغ نمیگم...هیچوقت راستش رو هم نمیگم..همیشه از ترکیبشون استفاده میکنم..چون اونجوری هم میتونم خودم رو پنهان کنم هم تو رو امتحان!»

دختر موهایش را بین انگشتش تاباند:«یعنی الان داری از ترکیبشون استفاده میکنی؟»

یونس نفسش را بیرون داد:«شاید!چرا شما که صاحب تشخیص هستی نمیگی.؟»

دختر نوک کفشش را روی زمین میکشد:«میدونی چیه..برام مهم نیست..فقط بدون که من از بازیگرایی مثل تو نمی‌ترسم...!»

یونس کف سرش را به دیوار تکیه داد:«وَاو...چه شجاع..!ترس تغذیه ی منه..»

یونس زبانش را دور دهانش چرخاند..ادامه داد:«خیلی خوشمزست.تو دوستش نداری...بانو؟»

دختر با انگشتانش دسته های شوکر را می‌فشرد..شوکر هی روشن و خاموش میشد:«معلومه که نه..!برای چی باید دوستش داشته باشم»

سرش را کج کرد..یونس می‌توانست اخم های دختر را تماشا کند...خنده اش گرفت:«پس تجربه اش نکردی..نه؟بانوی بیچاره..چطور چنین حس دل انگیزی رو از دست دادی..!؟حس اینکه یکی آنقدر ازت بترسه که زبونش بند بیاد.»

دختر زبونش را گاز گرفت...دلش میخواست شوکر را در حلق یونس فرو کند..تا شاید خاموش بشود..چهره ی یونس زیر نور خفیف لامپ کمرنگ میشد..تنها هیجانی بی انتها در چشمانش میدرخشید:«بیا جلو بانو..بیا جلو..بیا و مزه ی ترس رو در چهره ی من بچش..قدرت الان دست توئه..میتونی زبون منو بند بیاری و تا آخر لبخند بزنی…!»

کلمات یونس مغز دختر را میجویدند..قدمی عقب رفت..حرفهای یونس بوی مرگ میدادند..دستش را روی قلبش گذاشت..

تَپ..تَپ..تَپ..

ضربان قلبش سینه اش را می‌شکافت..یونس با انگشت اشاره اش سطح دیوار را لمس کرد:«چیشد..؟نمی خوای بیای جلو؟»

دختر سعی میکرد ضربان قلبش را کنترل کند...سرش را بالا آورد..شعله ی خشم در چهره اش نمایان شد:«نه..من این کار رو نمیکنم..حالا هم بهتره ساکت باشی!»

ابروهای یونس بالا رفت..به چهره ی دختر لحظه ای خیره ماند...چشمهایی خیره به یونس...لرزش لب های نازکش...فشار روی دندانهایش..و از همه مهمتر گودی زیر چشمانش...

لبخند یونس محو شد:«هر جور مایلی!من فقط میخواستم قدرت رو بدم دست تو..حیف شد که پسش زدی..حالا مجبورم که..

دختر وسط حرف یونس دوید:«من بهت آسیبی نمی‌زنم..اما فقط تا زمانی که با نزارِ من درگیر نشی..که اگه بشی اونوقت...»

شوکر را بین انگشتانش چرخاند...نفسش تند تند بیرون میآمد..چشمهای یونس گرد شد..بریده بریده گفت:«نزارِ تو..؟»

دختر لبخند ملیحی زد...دستش را بالا برد..حلقه ای در انگشت وسطش میدرخشید...به رنگ خورشید:«درسته..نزارِ من...تو منو نمیشناسی نه؟ اون شوهرمه!»

دست دختر درست جلوی چشمان یونس در هوا معلق بود..دهان یونس باز ماند..چشمانش برق زد:«یعنی تو..باورم نمیشه..یعنی تو زن داداش منی؟»

یونس در پوست خود نمی‌گنجید..دختر مات و مبهوت یونس را نظاره گر بود..تا چند دقیقه پیش حرفهای ترسناک و مرگ آوری میزد..اونوقت الان...هوفی کشید..پیشانی اش را ملایم مالید..یونس فریاد زد:«واقعا خیلی خوشبختی که با نزار ازدواج کردی..اون پسر فوق العادهایه..سلیقه ش هم عین خودش فوق العاده ست!»

یونس عین مورچه تکان میخورد...مچاله میشد..و دوباره صاف میشد..صدای ساییدن زنجیرها فضا را شاد نگه می‌داشت...دختر خودش را کنترل میکرد...کم کم داشت از حرکات مسخره ی یونس خنده اش می‌گرفت...دستش را سپر دهانش کرد..زمزمه وار شروع به خندیدن کرد..جوری که تنها جیر جیرک ها با صدای خنده اش می‌رقصیدند..بدنش لرزش خفیفی داشت...قهقهه از یونس...و خنده ای ریز از دختر...صدایی از راه پله توجه هر دو را به خود جلب کرد:«امیلیا ی عزیزم...پرنسسی مثل تو نباید توی این جور جاها قدم برداره..برای روحیه ی لطیفت خوب نیست..!»

خنده ی یونس قطع شد..متعجب چشمانش را سمت راه پله لغزاند..امیلیا..؟یعنی اسم دختر امیلیا بود..؟سایه ی نزار روی دیوار کنار راه پله پهن شد...لبخندی گوشه ی لب دختر حکمرانی میکرد..

و اما آخریــــــــــــــن پــــ♥ــــله..

نزار با ابهتی کور کننده وارد زیر زمین شد...

برای تو🕸️💔
برای تو🕸️💔

نزار با ابهتی کور کننده وارد زیر زمین شد.

یونسرمانداستان جناییژانر ترسناک
۰
۰
alone
alone
«در این شهر، لبخند زودتر از گلوله میرسه..!»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید