ویرگول
ورودثبت نام
ۺأڈي ؛
ۺأڈي ؛
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

- وجـود‌ تـو ˚ . ✦

شال گردنشو برداشت،انداخت دور گردنش داشت به این فکر میکرد دقیقا تو همین روز سال پیش اونو کنار خودش داشت و باهم داشتن وقتشونو میگذروندن

پرده رو داد کنار داشت برف میومد و اروم زمین رو با سفیدی حیرت انگیزش زیبا میکرد .

-برف داره میاد؟واقعا؟هوفف

اون از برف متنفر بود،از زمستون متنفر بود..و تنها دلیلش این بود که اون با رفتنش اینکارو کرده بود .

به آسمون نگاه کرد هنوزم داشت برف میبارید،یاد این افتاد که دقیقا همین شال گردن و اون براش بافت بود .

فلش بک،،

همه چی حاضر بود برای یه شام عالی،سعی کرده بود یه چیز خوشمزه درست کنه تا خوشش بیاد .

صدای زنگ در اومد،درو باز کرد و در ورودی رو هم باز کرد . چنددقیقه گذشت تا در استانه در دختر موردعلاقش پیداش شد اونو محکم به بغل گرفت انگاری چندین سال بود اونو ندیده بودهه و خیلی وقت بودهه منتظر اون بغل بود .

+هی هی چشماتو ببند برات یچیزی اوردم

- قرار نبود چیزی بیاری برام..

+خوب باز کن

شال گردن بنفش و سفیدی دقیقا مثل چیزی که دور گردن خودش بود رو بهش هدیه داد .

+بهت اونروز گفتم دارم برای کسی چیزی میبافم

-میدونستی خیلی قشنگه؟ممنونم قلب من

پایان فلش بک،،

شروع کرد به قدم زدن،همه چی به زیباترین حالت ممکن با برف پوشیده شده بود . درختا با برف پوشیده شده بودن مثل لباس سفید زیبایی .

چشمش خورد به اون خیابون مخفی و بن بستی که خودشون باهم کشف کرده بودنش،دیواری که باهم روشون تاریخای مهمو ثبت کرده بودن و خودشونو کشیده بودن که باهمن

ارزو کرد کاش همه چی درست میشود مثل قبل،ولی واقعیت این بود که کسی قرار نبود بیاد براشون چیزیو درست کنه،باید خودشون میخواستن باید هردو طرف دوباره باهم همه چیو درست میکردن،ازاول میساختن عشقشون رو و فراموش میکردن گذشته رو!

ولی خوب..شدنی نبود موضوع همین بود . فقط نمیشود من بخام باید اونم میخواست .

همونجا نشست و یادش افتاد که اینجا چقدر اتفاقات قشنگ و اولین چیزایی که باهم تجربه کردن دقیقا همینجا اتفاق افتاده .

اولین بوسه اشون

خوردن دوتا پیتزا گنده

سیگار کشیدنشون

دادن هدیه های کوچولو بهم

خوردن یخمک تو گرمای تابستونی

پیدا کردن هم بعد از دعواشون

دقیقا بغل همین خیابون کافه موردعلاقشون بود

لبخند تلخی زد و میخواست از اون فضای سنگین و خاطراتی که فقط براش مونده خارج بشه که

اونو دید..همون شال گردنی که باهمدیگه ست کرده بودن رو دور گردنش داشت،بهش خیر شد چشماش..لبخندش..زیادی شیرین بود و دله ادم میبرد .

داشت میرفت سمت همون کافه موردعلاقشون،خودشو قایم کرد تا نبینتش اون ولی نمیدونه چرا این کارو کرد . شاید درست نبود اینکارو کنه و خودشو قایم کنه .

چنددقیقه گذشت تصمیم گرفت بره داخل همون کافه،بره ببینتش برای چی نباید نمیرفت؟باید میرفت بهش میگفت هنوزم به عشق اون مبطلاعه و روزاش هرروز بدون اون چقدر مزخرفه و زندگیش بدون اون هیچ شیرینی نداره..ولی اگر میرفت همه اینارو میگفت بدتر روز اونو خراب میکرد و باعث ناراحتیش میشود ولی.نیاز داشت بهش نیاز داشت به دوباره حرف زدن با اون،نیاز داشت دوباره اونو بغل کنه،نیاز داشت دوباره اونو ببوسه،نیاز داشت بیاد براش از روزش بگه،چیزی برای از دست دادن نداشت پس تمام جرعتشو جمع کرد و رفت سمتش

پشت همون میز همیشگیه خودشون نشسته بود،داشت قهوه اشو میخورد .

میدونست که واقعا این کار یجورایی شاید درست باشه و شاید هم غلط ولی دیگه رفت بود پس باید ادامش میداد و هرچیزی که میخاد بزار بشه فقط نیاز داشت برای چنددقیقه هم شده بود دوباره صدای اون رو بشنوه .

رفت سمت میز و صندلی رو جلو کشید بدون اینکه اجازه بگیره ازش،هنوزم میترسید حرفی بزنه باهاش

+عا..

نمیتونست حرف بزنه انگار بلد نبود حرف بزنه،تو چنددقیقه که گذشت هیچ حرفی بین اون دوتا رد و بدل نشد .

+منتظرت بودم

با لبخندی بهم نگاه میکنه و دستشو میزاره رو دستم و دستمو نوازش میکنه .

تنها کاری که میتونستم بکنم این بود متقابلن براش لبخند بزنم ولی ناگهان اشکی از گوشه چشمم سرازیر میشه.


تقدیم به کسی که دیووانه وار میپرستمش،قلب من

زیبای منتوعشقزیبایی
احساسات او را همچون پروانه‌ای زیر پاهایش له کرده بود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید