میدونی شازده یه روزی به یه جایی از احساسات میرسی که با هیچ استیکر و گیفی توصیف نمیشه؟
شازده: من هر موقع نمیتونم احساساتمو درک کنم با گلم حرف میزنم خب تو هم با گلت حرف بزن.
اما من که گلی ندارم.
شازده: میدونی اومدن گل به زندگی من شبیه یه معجزه بود، بائوباب توی همه ی سیاره ها هست اما بعضی اوقات باید صبور باشی تا یه روزی یه گل بیاد به سیاره ات.
ولی شازده یادت نیست گلت چقدر اذیتت کرد؟ چرا وقتی ازش حرف میزنی چشمات برق میزنه با چیزایی که من از گلت شنیدم فکر کنم اونم یه بائوباب بود فقط به جای سیاره ات توی قلبت ریشه کرد ...
شازده: آره گلم باعث شد اذیت شم اما من بودم که نفهمیدم اون فقط ترسیده بود، من بودم که وقتی میدونستم بهم نیاز داره از سیاره ام کوچ کردم و باعث شدم از بین بره، من بودم که نفهمیدم چقدر دلش میخواست برام متفاوت باشه جوری که بهم گفت از من فقط یدونه توی جهان هست ... میدونی اکثر آدما مثل تو فکر میکنن و میگن چرا انقدر گلتو دوست داری وقتی بهت دروغ گفت و اذیتت کرد اما اونا یادشون میره من کسی بودم که تنهاش گذاشت...
راستی چی شدید شما دو تا؟
شازده: بعد از اینکه مار بهم کمک کرد توی یه بعد دیگه و سیاره ی جدید زندگیمونو شروع کردیم حالا هر دوتامون از هم مراقبت میکنیم، میدونی هنوزم بعضی اوقات باهام قهر میکنه یا من ازش عصبی میشم ولی دیگه همدیگه رو تنها نمیذاریم ...
چه خوب جدیییی برای خیلی ها سوال شده بود که چی شدید آخر سر؟ راستی شازده اون مرده رو یادته که رفتی به سیارش؟
شازده: کدومشونو میگی؟
همونی که ستاره ها رو میشمرد و صاحبشون میشد تا صرفا ستاره هاش بیشتر شه ...
شازده: آره یادمه، چرا یهو یاد اون افتادی؟
چند وقت پیش یکی رو دیدم عین خودش بود شازده، فقط به جای ستاره مقاله ها و افتخاراتشو میشمرد، شازده اون خیلی توی چشم آدمایی مثل خودش موفق بود اما وقتی حرف میزد حس کردم از یه دنیای دیگه است ... به نظرت منم این شکلی میشم؟
شازده: میدونی آدما وقتی یه سوالی رو میپرسن که حس میکنن زندگیشون داره مسیرش به سمت اون سوال کشیده میشه، پس بذار من ازت بپرسم چی رو داری میشمری؟
ترسامو، غمامو، روزمرگی هامو، هر روزی که حس میکنم متعلق به خودم نبوده رو، زندگی نزیسته مو ...
شازده: زندگی نزیسته چیه؟
یادته چه قدر سیاره تو دوست داشتی و مراقبش بودی؟
شازده: آره مگه میشه یادم بره هر روز با کلی عشق بهش میرسیدم.
اگه یه آدمی مراقب سیاره اش نباشه و بهش نرسه میدونی چی میشه؟ کم کم سیاره اش پر از بائوباب میشه و بعد یه مدت از هم میپاشه انگار اصلا هیچ وقت وجود نداشته بعد از این اتفاق آدما توی خلا روزمرگی غرق میشن.
شازده: روزمرگی چه واژه ی عجیبی انگار از ترکیب روز و مرگه! اووو الان فهمیدم چرا بهش میگن زندگی نزیسته ... خب چرا به سیاره ات نمیرسی که به این روز نیفتی؟! اصلا بگو ببینم سیاره ات چه شکلیه؟
سیاره ام پر از عکسه از جاهایی که کشفشون کردم هر کدومشون پشتش کلیییی حسههه شازدههه میدونی وقتی زیاد عکاسی میکنی یه دیدگاه خیلییی قشنگ توی ذهن و قلبت شکل میگیره ...
چی؟
اینکه از هر چیزی قشنگیشو ببینی، تازه شازده میدونستی چه قدر نقص ها میتونن عکس رو قشنگ کنن؟! انگار نقص ها باعث میشن یه چیزی واقعی جلوه کنه ... سیاره ام پر از خاطرات سفر و نوشته است شازده ... یه باشگاه کوچولو هم دارم، فعلا همیناست فقط ...
شازده: یه چیزی بگم؟
آره حتما
شازده: چشمات داره برق میزنه ... :)
شازده به نظرت توی دنیای شلوغ آدما میتونم سیاره مو زنده نگه دارم؟
شازده: آره اگه غرق خلا بی ارزشی که ساختن نشی میتونی ...
مرسی شازده خوشحالم که آنتوان خلقت کرد اگه نبودی الان هیچ کی حرفامو گوش نمیکرد ...
شازده: ممنونم که بعد این همه سال با این همه سختی ای که پشت سر گذاشتید هنوزم منو توی قلباتون زنده نگه داشتید من و گلی تا زمانی که شما هستید وجود داریم :)