سبا بابائی
سبا بابائی
خواندن ۵ دقیقه·۷ ساعت پیش

افکار من در این ۸ روز

۲۷ آبان

وقتی نزدیکترین آدم زندگیت حالش خوب نباشه، آروم بودن و کنترل خودت از سخت‌ترین کارهای دنیا میشه.

نمیشه استرس نداشت. خیلی سخت میشه خوددار بود و پریشون احوال نشد. دلت چنگ‌وَرچنگ میشه.

امروز نوبت عمل داره و من هیچ حال خودمو نمی‌فهمم.

احساس گرمای خیلی بدی می‌کنم. هر چیزی که می‌خورم دل و رودمو درد میاره.


۲۸ آبان

انقدر حالم بد بود که دیروز نتونستم متنم رو کامل کنم. مردم و زنده شدم تا اون ۵ ساعت گذشته.


حالا فردای روز عمله، دکتر از عملش راضی بوده و خوشبختانه نیاز به پروتز هم نبوده. اما درد خیلی بدی رو تجربه می‌کنه.

یکی از سخت‌ترین روزای عمرت روزاییه که آدمِ عزیزِ زندگیت دردی رو تحمل می‌کنه و تو برای التیام اون درد هیچ کاری ازت ساخته نیست.

جای خوشحالی داره که از این بدتر نشد. من از اون دسته آدمام که عقیده داره ممکن بود از این هم بدتر باشه. پس حالا که نبوده باید شکرگزار بود.

امیدوارم دوره نقاهت و روند درمان در بهترین حالت خودش پیش بره.


۲۹ آبان

روز سوم بعد از عمل

قرار نبود ترخیص بشه ولی صبح تماس گرفت و گفت که ترخیص شده. دارم می‌رم دنبالش... بچه‌ها هم از اونطرف رفتن. من باید میومدم خونه و براش لباس برمی‌داشتم.

تو خونه بهتر می‌تونم بهش برسم و مراقبش باشم. از طرفی خیلی هم دلم براش تنگ شده.

بخاطر کارش خیلی پیش میاد که دور از هم باشیم ولی این مدل دوری خیلی اذیت کننده بود.

هنوز کمی استرس دارم. برای خودش و روند بهبودیش...


شب اول بعد از ترخیص

دلم میخواد غر بزنم... به چی یا کی؟ به عیادت کننده‌های بی‌مبالات. به اون کسی که میاد برای عیادت ولی ذره‌ای آرامش و آسایش بیمار براش مهم نیست.


۱ آذر

شب سوم

شب دوم اونقدر خسته و داغون بودم که نشد بیام و چیزی بنویسم. اوضاع بد نبود و منم سعی می‌کردم اعصابمو قوی نگهدارم.

امروز هم شرایط بد نبود. حالش کمی بهتر بود و کمی توی خونه راه رفت. منم یه ساعتی تونستم دراز بکشم.

اما بازم شاکی‌ام از همون عده‌ای که هیچ درکی از شرایط ندارن. آخه آدم ناحسابی مگه اومدی عروسی مگه اومدی جشن و مهمونی که توقع هزارتا چیزو از میزبان داری!

آقا، خانم عزیز والا بلا که بیمار نیاز به آرامش و استراحت داره جمع کن اون بچه تو...

بعد تازه خیلی کمک حالید می‌خواید جمعه ناهارم پاشید بیاید اینجا؟


یه تصمیم خیلی جدی گرفتم. می‌خوام دایره دوستی و رفت‌وآمدم با آدم‌ها رو یه جوری تنگ کنم که هیچ کسی نتونه به راحتی واردش بشه.

از پر توقعی، بی‌مبالاتی و بیشعوری آدما خستم. از اینکه هنوز آداب عیادت از بیمار رو نمی‌دونیم خستم. از اینکه اگه برای خودتون باشه فاجعه‌ست ولی برای دیگران، چیزی نشده که بابا خودتو لوس می‌کنیَ‌ست، خستم.

بله وقتی روزای سخت تموم بشن تو می‌مونی و یه مشت آدمی که دیگه کاملا از چشمت افتادن.

فقط کاش می‌فهمیدن، می‌فهمیدن که مهمونی با عیادت فرق داره. می‌فهمیدن به اندازه کافی تو استرس و حال بد هستیم و دیگه لازم نیست با کارا و رفتاراشون به این حال خراب دامن بزنن...


به نظرم دیگه بهتره ازش بگذریم.

۲ آذر

امروز روز چهارم بعد از عمل هست.

گاهی درد بی‌قرارش می‌کنه. تب می‌کنه و من خیلی نگران این تب می‌شم. با دارو و پاشویه تبش رو میارم پایین. از استرس معدم درد می‌گیره. سرم گیج میشه. درد کمر اذیتم می‌کنه، ولی باید قوی باشم و این مدت رو سر پا بمونم.


می‌خواستم از فردا که اول هفته‌ست برای یک ساعتم که شده برم باشگاه. اما جرات نمی‌کنم تنها بمونه خونه. نگرانم حالش بد بشه.‌

پس روتین و باشگاه تا هفته آینده هم تعطیل میشه. امیدوارم بعدش بهتر بشه و بتونم ادامه بدم. جالبه تا این حد به روتینم وابسته شدم که انجام ندادنشون بیشتر از انجامشون به چشمم میاد.


نمی‌تونم خوب تمرکز کنم و زیاد بنویسم. چون هر لحظه کاری پیش میاد و باید برم.


۴ آذر

خوشبختانه دو روزه که تب نکرده و احساس می‌کنم حالش رو به بهبودی هست. تا درمان کامل خیلی راه داریم ولی همینکه حالش بهتره خوبه و باقی مسیر هم با هم می‌ريم و اینم بالأخره می‌گذره.

روزای سختی رو گذروندیم و روزای سخت‌تری هم پیش رو خواهیم داشت. اما امیدوارم که از پسش بربیایم.

از فردا باشگاه رو از سر می‌گیرم. البته به اصرار خودش... برای انجامش باید همه تلاشم رو بکنم. باقی برنامه‌ها هم کم‌کم به روال عادی خودشون برمی‌گردن.

کمی سخته ولی لازمه که در این زمان خودمو به خودم ثابت کنم. پس تمام تلاشم رو می‌کنم. زندگیه دیگه نمی‌ذاره راحت باشی... باید دیدگاهت رو تغییر بدی تا بتونیم باهاش کنار بیای...


آخرین حرف این پست
بعضی چیزا اونقدرا که فکر می‌کنیم بغرنج نیستن. ینی ما خودمون با نشخوار فکری و حلاجی کردن مسأله هی شرایط رو برای خودمون سخت‌تر و فضای آزاد ذهن رو تنگ‌تر می‌کنیم.
تا جایی که احساس می‌کنیم داریم خفه می‌شیم و جایی برای زندگی کردن و نفس کشیدن نداریم.
این در شرایطی هست که اغلب طرف مقابلمون حتی فکر هم نمی‌کنه به چیزی و عادی و معمولی داره زندگی می‌کنه.
بالأخره اگه اونم در حد ما اذیت بود نشونی از این ناراحتی پیدا می‌کردیم.
خطاب به خودم می‌گم.
فکر می‌کنم گاهی وقتا مسائل رو بزرگتر از چیزی که هست توی ذهنم ترسیم می‌کنم و این باعث میشه دیگه نتونم از پس ماجرا اونطور که باید بربیام.
دیدین غذا زیاد می‌خوریم می‌گیم دیگه جای نفس ندارم و به سختی نفس می‌کشیم. یا دیدین تشنمون می‌شه بعد اون حجم بالای غذا و واقعا دیگه جای آب نداریم. با اینکه تشنمونه یه قلپ آب می‌خوریم دلمون درد می‌گیره...
وقتی زیاد به یک مسأله (بیشتر از حد معمول خودش) ارزش و بها می‌دیم دیگه جایی برای تفکر سازنده و پیدا کردن راه حل باقی نمی‌ذاریم.
ما می‌دونیم باید یه چیزی رو درست کنیم ولی ذهنمون دیگه پر شده و ظرفیت نداره تا به درستی موضوعات رو پردازش کنه و درصدد حلشون باشه. ممکنه قدمی برداره ولی زود عقب گرد می‌کنه. یه جورایی عین همون رقص خشم...
گاهی ترس‌هامونن که ما رو عقب نگهمیدارن. گاهی بی‌حوصله بودن و گاهی جسارت نداشتن...

حالا چیکار کنم؟
هیچی فقط یه مدت بهش فکر نکن و رها کن
بعد برگرد ببین هنوزم همون حس‌ها رو داری
هنوزم همونقدر برات سخت و طاقت فرساست!
اگه اره که بهت پیشنهاد می‌کنم فکر اساسی براش بکنی و ولش نکنی ولی اگه دیدی اونقدام موضوع مهم نبوده خب پس بهتره کلا ولش کنی بره.
حیف عمر نیست که صرف این چیزا بشه؟


پ ن: با توجه به این ۱۰ روز یهو اینا به ذهنم رسید خواستم که بنویسمشون.


قدر روزای سلامتی و تندرستیتون رو بدونید. همین...

درداسترس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید