میخواهم شاد باشم، نمیتوانم...
میخواهم بیخیال باشم، اما سخت است. چند روزیست خوب تمرین نمیکنم. حالم گرفته است. معدهام افتاده است سر سوزش... کل هفته را بیانرژی بودم. پایم نمیرود، دستم کار نمیکند.
آخر این چه زندگیست که برایمان ساختهاند!
مگر ما آدمهای معمولی از زندگی معمولیمان چه میخواهیم، جز اندکی آرامش و رفاه! چرا انقدر خون به دلمان میکنند.
تا حرف هم بزنی میشوی معاند و برانداز! ما نه معاند هستیم و نه برانداز ما فقط حقمان را مطالبه میکنیم. آیا مطالبهی حق دشمنی و عناد است؟
هر روز داستانی برایمان میسازید. هر روز برنامه و حرف و حدیثی داریم. آیا حق ما آرامش نیست؟
خستهام از نداری، خستهام از نگرانی، از استرس، از زخمهایی که مدام بر مردم میزنند و کسی نیست، دادرسی نیست.
دلم میخواهد واقعا بیخیال همه چیز بشوم، اما مگر میشود؟ مگر میتوانم!
بیکاری، تورم، بیماری، درد نداری، اینها مگر شوخی است! به چه دلخوش باشیم؟
به آیندهای که نداریم!!!
آدم غرغر کردن نیستم، ناله کردن را دوست ندارم. همیشه در تمام سختیها سعی کردهام نیمه پر لیوان را ببینم، از سهم اندکی که دارم استفاده کنم و لذت ببرم.
اما حالا وقتی با هر کسی روبرو میشوی دارد از گرفتاریهای اقتصادیاش میگوید از سکتههای قلبی که هر روز بیشتر میشود و جوانهای کاسب را به کام مرگ میکشد، وقتی میبینم همه نگران هستند دیگر نمیتوانم خودم را حفظ کنم. حالا فشار زندگی همافزایی میکند با این چیزها و مگر ما چیستیم که از هم نپاشیم!
آی مسئول بیکفایت پایت را از بیخ گلوی جوانها بردار، بیعرضهگیات دارد خفمهمان میکند. جوانیمان را تباه کردید.
نوشتن هم حالم را خوب نمیکند. حتی آسمان آبی امروز هم حالم را بهتر نکرد. حتی از باشگاه هم کاری ساخته نبود.
با روحیه و انگیزه و جسم آدمها چه میکنید!
تنها چیزی که به ذهنم میرسد لاشخور است. پست و حقیر و بیمروت...
حوصله هیچ چیز نیست...
میدانم که حالم بهتر میشود تا فردا.
اما....
اما این نبود چیزی که از زندگی میخواستیم.
۱۰ دی ۴۰۴
نمیدانم پست چندم است. اهمیتی هم ندارد.