تنها بودن بخشی از زندگی من است. اغلب در تمام طول روز تنها هستم. گاهی برای مدتی شبها هم.
در تنهایی با ترسهایت روبرو میشوی، سعی میکنی زَهره ترک نشوی و ازشان عبور کنی.
چون کسی جز خودت را نداری.
اینبار ترسی را پشت سر گذاشتم که همه عمر با من بود.
اینترنتی بلیط خریدم، بماند که سامانه مثل همیشه خراب بود و پدرم را جلوی چشمانم آورد تا کد بلیط را داد. استرسی که داشتم به حدی بالا بود که مدام در تاریخ حرکت شک میکردم. طوری که از یک مغازهدار تاریخ روز را پرسیدم.
البته که من در این سفر کاملا تنها نبودم و در مقصد دوستم منتظرم بود. اما همین پروسه رفت و برگشت هم برایم کار بزرگی محسوب میشد.
وسایل کمی برداشتم و با یک کولهپشتی راه افتادم.
خیلی زودتر از ساعت مقرر به ترمینال رفتم و با ۴۵ دقیقه تأخیر، بالأخره حرکت کردیم.
حالا نیم بیشتر ترسها از بین رفته بود.
در رشت بازار گردی کردیم و به کافه رفتیم. حجم کیکها و خوشمزگیاش چند برابر اینجاها بود.
باقالی وابیج درست کردن را یاد گرفتم. و لوبیا هم خریدم تا برای خودم هم در خانه درست کنم. در بازار تخماردک سبز زنگ دیدم که چندتایی برای سفره هفتسین خریدم. بازار ماهی فروشها را خیلی دوست داشتم. سری هم به پارک محتشم زدیم و از عمارت کلاه فرنگی و رشتیدوزیهایش دیدن کردیم و بر سر مزار هوشنگ ابتهاج هم رفتیم.
مردم آرامتر و مهربانتر بودند. بچه دوستم که ۳ ساله است، افتاده بود سر بهانه و با وجودی که از صبح خوراکیهایش را خورده بود باز هم خوراکی میخواست و بونهگیر شده بود. آدمایی که از کنارمان عبور میکردند، سعی در خنداندن کودک داشتند. حرف میزدند و شکلکی در میآوردند. یک آقایی مشتی شکلات داد دستش، بلکم آرام شود. چیزی که برایم جالب بود این بیتفاوت نبودن آدمها بود. هر کس به نوعی تلاشی میکرد و در نهایت با خوشروئی عبور میکردند.
این رفتار به مانند قابی زیبا در ذهن من نقش بسته است.
موقع برگشت بدون استرس اینترنتی بلیط خریدم. در زمان مقرر و نه زودتر اسنپ گرفتم و راهی شدم. اتوبوس هم به موقع حرکت کرد.
در مسیر برگشت به قدری سبک و رها بودم که باورم نمیشد. انگار ۳ روز قبل کسِ دیگری بودم که به رشت میرفت و حالا کسِ دیگری بود که به خانه برمیگشت.
قطعا ارزشش را داشت. بار دیگر مقصد جایی خواهد بود که کاملا تنها باشم و تمام ترسها را پشت سر خواهم گذاشت.
دلم میخواهد دست تمام دختران و زنها را بگیرم و برای یکبار هم که شده راهیشان کنم.
غلبه بر ترسها زندگی را جور دیگری در چشمانمان جلوهگر میکند.
تجربهای به یاد ماندنی بود.
در نظر داشتم هر روز گزارشی از سفر بنویسم که بعد پشیمان شدم و در سفر تنها به خود سفر پرداختم. و به همین نوشته کوتاه بسنده میکنم.
پایان.