شنبه ۲ تیر
الان شنبه ۲ تیرماه ۴۰۳ هست و ساعت ۷ یک ربع کم صبحه...
ما یه باغ کوچیک با تعدادی درخت گیلاس داریم. و این هفته وقت برداشت میوههاست. درختای گیلاس ما از این گوگولی مگولیا نیست و جمع کردن میوههاش کار حضرت فیله. لابد میپرسی چرا؟ باید بگم چون درختاش قد درخت چنارن، انقدر بلندن که سه تا نردبون رو میزنیم سر هم و کارگر بینوا و گاهی هم بچههای خودمون باید اون ارتفاع عجیب و غریب رو برن بالا و گیلاس بچینن.
بلندی بیش از حد درختا برامون دردسر ساز شده. وقتی اون بالایی فقط کافیه یه نسیم بوزه، درخت با باد اینطرف و اونطرف میره و حسابی باید بچسبی به درخت که مبادا از اون ارتفاع پرت شی پائین.
باغمون، باغ بیابونی نیست. یعنی سطح باغ صاف نیست. بلکه کوهستانی هست و شیب نسبتا بدی داره.
همیشه گفتم کار کشاورزی خیلی سخت و پرزحمته. لذت داره، اما در کنارش کلی چالش و سختی کار هم داره.
برای کارگرا سه وعده غذا آماده میکنم. تو کارای باغ کمک میکنم و علاوه بر اینها باید کار ادیت رو هم به کارفرما تحویل بدم. خوبه که تا دوشنبه فایل جدید ندارم.
امروز برای ناهار قرمهسبزی بار گذاشتم. از دیشب ریز ریز داره میجوشه.
روتینم به شکل سابق ادامه داره، فقط این هفته نمیتونم برم باشگاه...
یکشنبه ۳ تیر
ذهن که آشفته باشه همه چی نامیزون پیش میره. عجله میکنی و عجله همه کاراتو بهم میزنه. فشار و حجم کار بالا اذیت میکنه. کمی بیقرارم و دلم یه جا بند نمیشه.
سعی میکنم آروم باشم و ذهنمو متمرکز نگه دارم.
دلم میخواد برم باشگاه...
روزمو میسازم، اجازه نمیدم کار زیاد حالمو خراب کنه. زندگی همینه... درهمه، سوا کردنی نیست که...
حال غروب یکشنبه با صبحش هیچ قابل قیاس نیست. با وجود خستگی جسمی ولی حسابی شارژ و پر انرژیام...
فکر میکنم این محصول کار و بها ندادن به اون استرس و حال بد صبحه. به حال بد پروبال بدی، زیر یه خمتو میگیره و خاکت میکنه.
امروز برای اینکه حالم خوب شه بیشتر به پروانهها نگاه کردم به ماهیهای تو استخر هم همینطور...
دوشنبه ۴ تیر
حالم خوبه و این تمام ماجراست.
یک دنیا کار دارم و حسابی شلوغم. امادهم تا با همشون پنجه به پنجه شم و تکتکشونو بزنم زمین.
سر ظهره و اثری از حال صبح نیست. همیشه با خودم فکر میکنم چرا حال ما تا این حد وابسته به چیزاییه که در اطرافمون در جریانه؟ یک حرف، یک رفتار و یک حرکت از طرف کسی که به ما نزدیکه، میتونه به ما پر پرواز بده و یا بالعکس میتونه ما رو از عرش به زمین بکوبونه...
آدمها در اطراف ما هستن. برخی نزدیک، برخی دور. بعضی خیلی خیلی نزدیک و بعضی دیگه دور یا خیلی دورن. اونها که دورن، که تکلیفشون مشخصه. حتی اونهايی هم که تا حدودی نزدیک هستن هم همینطور. اما اونهايی که خیلی خیلی نزدیکن... گاهی نامعلومترین وضعیت ممکن رو با همین آدمهای خیلی خیلی نزدیکمون تجربه میکنیم.
خیلی چیزها اعتبارشان در دشوار بودنشان است.
زندگی هم فی الواقع آسان نیست.
البته میشود آسانش گرفت؛ امّا همانقدر که آسانش بگیری از عُمقش کاسته میشود، و این نشان میدهد که عمق، دشوار است و دلپذیر.
📚 #نادرابراهیمی
📙 #حکایت_آن_اژدها
چیزی نیست که قابل حل کردن نباشه. و میدونم که خیلی حساسم. نیاز به زمان دارم.
سشنبه ۵ تیر
یه تصمیم جدید گرفتم. و نمیدونم تا چه حد میتونم عملیش کنم. یعنی نمیدونم چقدر زمان ببره تا کامل بخشی از من و رفتار من بشه.
میپرسی چی؟
باید بگم معمولی بودن. میخوام یک سطحی از معمولی بودن رو تست کنم. معمولی بودن با آدمها...
من آدم قربون صدقه برویی هستم، از هر ده تا کلمه پنج تاش دارم قربون طرف میرم. از طرفی آدم پیگیری هستم. (نه در مورد همه ولی خوب بعضیا تو زندگیم هستن که من خیلی حواسم بهشون هست) میخوام که دیگه نباشم، یعنی دیگه آدم تا این حد پیگیری نباشم. هر چیزی حدی داره و من تو یه جاهایی واقعا از حد گذروندم.
میدونی این تصمیم رو گرفتم چون فکر میکنم معمولی بودن باعث میشه حساسیتهام کم بشه. وقتی هم حساس نباشی کمتر ناراحتی برات درست میشه. مطمئن نیستم در موردش ولی خب میشه امتحانش کرد.
چهارشنبه ۶ تیر
ساعت ۷ غروبه و تمام روز به کار سخت و سنگین گذشت.
روزای پر کار رو دوست دارم. درسته خیلی خسته میشم، اما این باعث میشه قدر روزایی که وقت آزادتری دارمو بیشتر بدونم. و از اوقات فراغتم در باقی وقتها لذت بیشتری ببرم.
پنجشنبه ۷ تیر
خوشحالم که تو این هفتهی پر کار تونستم زبان بخونم. کتاب کمتر خوندم ولی خوندم. راستش به جز یکی دو روز، بیشتر نتونستم کالری شماری کنم. خستگی بیامان بود و نمیتونستم همزمان در همه جهات خیلی خوب باشم. و واقعا هم طبیعیه...
یه جوری دلم برای باشگاه تنگ شده که خودمم در عجبم...
گاهی چیزایی تو زندگی پیش میاد که آدمو از روتین همیشگیش دور میکنه. قبلا کمتر با این مسائله کنار میومدم. اما حالا باهاش راحتترم و به نظرم زندگی همینه دیگه...
حتی ممکنه بعضی وقتا خستگی و بیحوصلگی و مود خودمون باشه که ما رو از انجام روتین بازمیداره و من یاد گرفتم کمی صبور باشم، استراحت کنم، نیرویی جمع کنم و بعد از مدت خیلی کوتاهی باز به راهم ادامه بدم.
هیچ اشکالی نداره اگه یه وقتایی نمیرسم رژیمم رو خوب نگهدارم یا وقت نمیشه کتاب بخونم یا بعضی از کارا به وقت دیگهای موکول میشه. هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیفته. خوبه که یادمون نره هیچ چیزی ارزش از بین بردن آرامش ما رو نداره.
من از زندگی خیلی خطکشی شده و خیلی دقیق و مهندسی شده خوشم نمیاد. من از زندگی راحت و منعطف بیشتر استقبال میکنم. متأسفانه یکی از تأثیرات منفی که من از پادکست شنیدن زیاد گرفتم این بود که داشت از من آدم خشکی میساخت. در برابر وقایع خیلی سخت گارد بستهای داشتم و فقط میخواستم روتینم حفظ بشه حالا به هر قیمتی...
فکر میکردم اگر ثانیهای بیکار باشم دارم به خودم جفا میکنم و وقتم رو هدر میدم. اما خب اینطور نیست. الان مخالف صددرصد این هستم که در تمام لحظات باید برنامهای وجود داشته باشه و اگر اینطور نباشه ما انسان تنبل و بیفایدهای هستیم.
این چیه که از در و دیوار به ما تلقین میشه!
از اواسط چالش ۷۵ برنامه نوشتن در دفتر برنامهریزی رو رها کردم و خیلی هم از این بابت خوشحالم، کارها خیلی بهتر از قبل پیش میره و فشار کمتری رو در روتین روزانه و در کل زندگیم احساس میکنم.
من داشتم لذت زندگی رو از یاد میبردم.
در خیلی از موارد و مواقع خودم رو آدم راحت و منعطفی میدونستم و نمیخوام از این دور بشم. من آدم ثانیه به ثانیه برنامه داشتن نیستم.
کل زندگی برای من یکجور تعطیلات در تبعید هست.
این رو گفتم که فکر نکنی خیلی داره خوش میگذره و نفسم از جای گرم درمیاد.
هر روز صبح که بیدار میشم اول کلی دری وری به اول تا آخرش حواله میکنم، بعد گاهی با لبخند، گاهی با اخم، گاهی هم عصبانی روزمو شروع میکنم. ولی سعی میکنم ازش لذت ببرم.
بالأخره اگه خوب نگاه کنی و خوب بگردی تو زندگیت یه چیز کوچولو برای خوشحال بودن و لذت بردن پیدا میکنی. دقیقتر نگاه کن.
دیگه منم اینجوریام دیگه :))
پایان هفته و روزنوشت.
جمعهها از هفت دولت آزاد باش. بیخیال همه چی...