دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ...
تو گروه کوچیک پنج نفره مون پرسیده بودن، تا چه اندازه این احساس را داری که زندگی چیز دیگری است؟
سمیه گفته بود:
این رو فهمیدم که این زندگی روزمره، واقعیت زندگی نیست، صرفا برای تامین یه سری نیازهامونه. زندگی یعنی تجربه کردن، هر چقدر میتونی چیزهای جدید رو امتحان کن. آدمهای جدید، ایده های جدید، افکار جدید، تغییر باورها. زیر و رو کن زندگیت رو. خونه تکونی کن درون و بیرونت رو. ببین، متوجه شو، پیدا کن با چی خوشی. نباید ترسید، باید به سمت جلو رفت و لمس کرد، مزه کرد، دید، بویید. به اونجاییکه باید برسی، میرسی، گم شدنی در کار نیست. تو لایههای زندگی سفر کن. جهانگرد باش. فقط یادت باش هر کاری میکنی، به دیگران احترام بذاری، به کسی و موجودی آسیب نزنی. پدرم خیلی این شعر رو برام میخوند: می بخور، منبر بسوزان، مردم آزاری نکن. این ها رو دارم به خودم میگم، به خودم که دیر متوجه شدم.
و من خیلی از این جواب خوشم اومد. بارها خوندمش و بیشتر ازش لذت بردم.
میدونی وقتی امروز وسط بهشتزهرا بودم، تو اون گرما مابین اونهمه سنگ قبر و سیل آدمهای عزادار به این فکر میکردم که ببین تهش اینجاستااا... نکنه حسرت به دل بری، نکنه بترسی و ترسهات باعث شن که متوقف بشی و کاری نکنی. کاری منظورم کار برای درآمد یا پول زیادتر نیست. منظورم کاریه که رضایتمندی من رو از زندگی حال حاضرم بیشتر کنه. دلم نمیخواد سرگرم چیزهای پوچ امروزی بشم. دلم نمیخواد این وقت عزیز رو از دست بدم. دلم میخواد با تموم جونم زندگی رو جرعه جرعه مثل یه نوشیدنی دلچسب بمکم. ازش لذت ببرم و نگران این نباشم که نوشیدنی دلچسبم بالأخره تموم میشه.
همیشه یاد جملهی محمود دولت آبادی میفتم که گفته:
آنجا یک قهوهخانه بود ... اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای، چرا؟ دنیا خراب میشد اگر دقایقی آنجا مینشستیم و نفری یک استکان چای میخوردیم؟! عجله، همیشه عجله... کدام گوری میخواستم بروم؟ من به بهانهی رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشتهام.
یک زمانی بود که زندگی من سراسر پر بود از دویدنهای بیحاصل، نه کاملا بیحاصل ولی دستآورد من از اون همه دوندگی چیز کمی بود خیلی کم...
از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم اون سرعت رو از زندگیم بگیرم و کمی آرومتر باشم. شاید مسخره به نظر برسه، اما حتی برای آماده شدن و رفتن به باشگاه هم عجله میکردم و با این حال همیشه دیرتر از اون ساعتی که میخواستم میرسیدم.
حالا سر صبر و حوصله آماده میشم و تقریبا هم خوش موقع میرسم. به قول خواهرم برای رفتن به باشگاه (مکان مورد علاقم) خیلی با خودم لاس میزنم.
امروز هم موقع ادیت این جمله از طرف مجری به مهمان که عاشق ساعتها بود گفته شد. (توضیح اضافه، مهمان بخاطر علاقه به نحوهی کار ساعت و مکانیکش عاشق ساعتها بود) بعد با خودم فکر کردم ارهههه همینه اصلا آدم باید با کاری که خیلی بهش علاقه داره لاس بزنه. به نظرم این تعبیر جالبی بود و حتی قشنگ...
عجله برای چیمونه! چون زمونه شتاب گرفته و ماام باید یه جوری بدوعیم که بهش برسیم؟ خب فکر کن رسیدیم حالا چی؟ میفهمم که واقعا نیازه تا ساعات بیشتری کار کنیم تا از تورم بیشتر از اینا جا نمونیم. ولی منظور من بیشتر در جزئیاته...
آیا واقعا نیاز داریم برای هر چیزی هزینه کنیم؟ به دور و اطرافمون نگاه کنیم، آیا واقعا جایی تو خونه و اتاقمون هست که خالی مونده باشه و ما پرش نکرده باشیم؟
کار برای خرید و کار برای نگهداری و تعمیرات... واقعا بس نیست! پس کی لذت! کی فراق بال! کی دست میکشیم! وقتی که آدمها برای بدرقهمون اومدن بالای قبرمون ایستادن؟
اینا رو اول به خودم میگم. به خودم که گاهی یادم میره چی مهمتر از چیه... که یادم بمونه زندگی همین لحظات و دقیقههاست. سوار امواج مختلف شدن و بیهوده تو این اقیانوس پهناور گشتن چیزی جز متلاشی شدن برامون به دنبال نداره. بیشک هیچ کس دلش برای ما آدمهای معمولی نسوخته و نمیسوزه...
با اینکه امروز باشگاه نداشتم همون ۵:۳۰ پاشدم.
کارای اول صبحم رو انجام دادم. یه داستان کوتاه خوندم.
دوست داشتم قصهای رو که خوندم صوتی کنم و اینجا بذارم که متأسفانه وقت نشد.
ساعت نزدیک ۸ بود که صبونه خوردم.
تا ۹ کمی ادیت زدم و بعدش رفتیم مراسم خاکسپاری. تا برگردیم شد یک بعدازظهر... ناهار خوردم و باز نشستم سر کارم...
بین کار زیاد استراحت میکنم تا کمرم درد نگیره. وسط استراحتا یه بارش لاک زدم و کنت مونت کریستو رو شنیدم. یه بارش هم زبان خوندم. یه بار هم چای درست کردم خوردم.
غروب رفتیم بیرون و یه دوری زدیم. برگشتم خونه و کارمو تموم کردم. شام هم سیبزمینی پخته و تخممرغ آبپز داشتیم.
واقعا نمیدونم چطوری ولی خونه بشدت بهم ریخته. بهم ریختگی خونه عین گره هندزفری میمونه. هیچ وقت نمیفهمی چطوری یهو انقد بهم میریزه و کار از همه جاش درمیاد.
اخرین کار هم تمرین بود که به خاری انجامش دادم.
کالری دریافتی ۱۴۴۵ و ۹۰ گرم پروتئین
روز دوم✅️