سبا بابائی
سبا بابائی
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

چالش ۴۰_۶

غمگینم، برای تمام امیدهای کوچکی که لحظه‌ای شعله‌ی کوچکی در دل تاریکی گرفتند و بعد خاموش شدند.

قبل از خواب تو گروه تلگرامی چهار نفرمون دیدم خواهر وسطی داره به اون دوتای دیگه میگه بیبی چک استفاده کرده و فکر می‌کنه که بارداره... امید تو دلم داشت جون می‌گرفت که عکس رو باز کردم.

همونجا فهمیدم که منفیه. ولی چی می‌تونستم بهش بگم! بعد از ۶ سال تلاش و نشدن!

خودش گفت فردا آزمایش میدم. تمام طول روز به حال الانش فکر کردم. و کاری برای خواهر کوچیکه از دستم برنمیومد. ته دلم یه کورسوی امیدی بود، خیلی خیلی کوچیک بود ولی بود. و می‌دونم که امید خودش خیلی بزرگ بود. برای من خیلی کوچیک بود چون تمام این دقایق رو سال‌ها پیش بارها تجربه کرده بودم.

بارها امید در دلم شعله کشیده بود و خاموش شده بود. اونقدر که دیگه هیچی ازش باقی نموند. اون شعله نابود شد و بدل به ناامیدی شد و بعد از مدتی تبدیل به کلمه‌ای به اسم پذیرش...

پذیرفتم که هیچ وقت مادر نمی‌شم. و تمومش کردم. لااقل با خودم بستم که این اتفاق هیچ وقت قرار نیست برای من بیفته. حالا بعد از گذشت سال‌ها اون دقایق برای خواهر کوچیک و نازک دل من داره تکرار میشه. و من کم توان‌ترینم در این لحظات. حتی نمی‌تونم بهش بگم عیبی نداره غصه نخور. درست میشه، چیزی نشده که...

فقط عمیقا آرزو می‌کنم قوی باشه. و هر اتفاقی افتاد خودشو نبازه و بتونه شاد زندگی کنه.



بعد از یکم آبغوره گرفتن پاشدم و با صدای حبیب، مشغول شدم. جارو زدم، گردگیری کردم، ظرف شستم، شام درست کردم، زبان خوندم، تمرین شکم پهلومو انجام دادم، به خواهرم پیام دادم، وسایل سفر دو روزه رو آماده کردم و کم‌کم حالم بهتر شد.

می‌دونی چیه من فکر می‌کنم همه ماها انگیزه لازم برام افسرده بودن و ناراحت بودن و غر زدن به زمین و زمان رو داریم. ولی خب این انتخاب من نیست. ممکنه گاهی غرغر کنم ولی همون گاهیه و می‌گذره.

دنیا اینجوریه دیگه...

امروزم با همه احوالاتش گذشت. خوبه که انجامش میدم کمک می‌کنه از پس چیزای سخت بربیام.

وسطای شام یادم افتاد که امروز هیچ عکسی نگرفتم و نتیجه شد این...
وسطای شام یادم افتاد که امروز هیچ عکسی نگرفتم و نتیجه شد این...


کالری دریافتی ۱۴۰۰ با ۹۰ گرم‌پروتئین

روز ششم✅️


دلشام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید