ویرگول
ورودثبت نام
پسرقهرمان
پسرقهرمان
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

پسرک عاشق ودرخت دانا!

بسم الله الرحمن الرحیم


درخت دانا و پسرک عاشق!

25 سالی بود که به خانواده ی کشاورز میوه میداد. خانواده ی فقیری که تنها با فروش میوه های آن درخت زندگی خودرا میگذراندند. در تابستان پیرمردنحیف با کمک پسر خود میوه های آن را بار میزدند و به شهر میبردند و به مردم میفروختند.

پس از مرگ پیرمرد، تنها چیزی که برایش باقی ماند همان درخت بود. قبل از مرگ به پسرش وصیت کرده بود که از درخت خوب مواظبت کندزیرا تنها از آن طریق میتواند مخارج خودرا تامین کند.

از همان کودکی تمام خاطرات پسر در کنار آن درخت بود، از وصل کردن طنابی زخیم به تنه ی آن برای تاب بازی گرفته تا بالا رفتن از آن و نگاه کردن به خانه های دوردست.

مدت ها پس از مرگ پدرش دیگراز تنهایی خسته شده بود، دل به دریا زد و به درخت گفت من هیچ پولی برای زن گرفتن ندارم، پدرم هم جز تو چیزی برای من باقی نگذاشته، حالا چگونه میتوانم ازدواج کنم و یک همدم برای خودم انتخاب کنم؟

درخت به او گفت تو میتوانی میوه های من را بفروشی.

پسرنگاه تلخی به درخت کردوگفت فروش میوه؟ ازدواج؟ چگونه می توانم با فروش میوه زندگی خودرا تامین کنم؟ اصلا مگر دختر راضی میشود؟

درخت گفت:تو از خانواده ی خوب ونجیبی هستی، اگر ریشه ی خانوادگی خودرا به دختر مورد علاقه ات نشان دهی، او به فروش میوه ها هم برای گذران زندگی راضی میشود.

پسر گفت:درسته، ولی اگه وقتی طوفان شدیدی اومد و تو از جاکنده شدی چی؟

اون وقت دیگه فقیر میشم و جلوی زنم شرمنده میشم.

درخت با اعتمادبه نفس صدای خود را بلند کرد و گفت ای پسر! یادت باشه که ریشه های من خیلی محکمه!

"کسی که ریشه هاش رو بتونه محکم کنه، از وقوع هیچ طوفان وبادی نمیترسه!"

پسرک با دیدن جواب درخت خردمند بالاخره جرات کرد وبه خواستگاری دخترهمسایه خودرفت. همان دختری که بیشتر خاطرات کودکی اش را با او در کنار درخت گذرانده بود.

پدر دختر فرد بسیار ثروتمندی بود و وقتی که فهمید قصد پسر از امدن به خانه ی او خواستگاری بوده، با تعجب به او گفت تو به چه حقی به خواستگاری دختر من اومدی؟ دختر من کلی خواستگار داره که از تو پولدار تر و جذاب تر هستند.

لیاقت دختر من پسرعموشه، هم خونه داره و هم از شیرمرغ تا جون آدمیزاد میتونه برای دخترم فراهم کنه. توی میوه فروش فکر کردی کی هستی که این اجازه رو به خودت دادی که خواستگاری دختر من بیای؟!

در این لحظه صورت دخترک که عاشق ان پسر بود، از خجالت سرخ شد و باصدایی لرزان به پدرش گفت، بابا بس کن!

پدر بار دیگر صدای خودرا بلند کرد وگفت بس کنم؟ برای چه بس کنم؟ اصلا این پسرک باغبان فقیر چگونه میتواند خرج تورا بدهد؟

پسرک گفت که من از طریق فروش میوه ها میتوانم زندگی آبرومندانه ای را برای دختر تو فراهم کنم.

پدردختر در این لحظه به شدت عصبانی شد طوری که اگر مراعات دخترش را نمیکرد، حتما با آن پسرگلاویز میشد!

از پسر پرسید که ای احمق تو چگونه میتوانی با فروش میوه زندگی دختر مرا تامین کنی؟

پسرک جواب داد که میوه هارا به شهر میبرم، آن جا میتوانم آن هارا به قیمت های خوبی بفروشم.

پدر آن دختر گفت یعنی تو فقط به پشتوانه ی آن درخت میخواهی دختر مرا خوش بخت کنی؟

پسرک پس از شنیدن سخنان طعنه آمیز پدر دختر ازخجالت سرش را به پایین انداخت اما ناگهان یاد حرف درخت خردمند افتاد وبه پدر دخترک با اعتماد به نفس گفت:اون ریشه های خیلی محکمی داره، میتونم روش حساب باز کنم، شاید خم بشه، ولی نابود نمیشه!

اما شماچی آقا؟! آیا کارخونه های شما هم ریشه داره؟

آیا تضمین میدین که سال دیگه همین موقع ورشکست نشده باشین؟ تا چه حدبه شریک ها و حسابدارتون مطمعن هستین؟ از کجا مطمئن هستین که سرتون رو کلاه نمیذارن و یکهو با پولاتون غیب نمیشن؟!

پدر دختر که در جواب حرف های کوبنده ی آن پسرک دیگر جوابی نداشت، از آخرین حربه ی خود استفاده کرد و به دخترش گفت:اگر با این پسر میوه فروش ازدواج کنی، من تورا از ارث محروم میکنم.

پسرک از حرف پدردختر به شدت خجالت زده شد و با گریه از خانه ی آن ها خارج شد.

دختر میخواست به دنبال آن پسر برود امابه حدی سرعتش زیاد بود که به آن نرسید و غمگین به خانه ی خودش بازگشت.

پسر تمام مسیر را همچنان که می دوید گریه میکرد و وقتی کنار در خانه ی خود رسید، دسته کلیدچوبی خودرا چرخاند و واردشد. سپس به طرف درخت رفت و زیر آن بغض کرد و با شدت بیشتری گریه کرد.

تمام ماجرای خواستگاری را برای آن درخت خردمندتعریف کرد. درخت گفت:مگر دختر به تو نگفته بود که دوستت داره، پس دیگه از چی میترسی؟ پسرک گفت، درسته که اون منو دوست داره، ولی نمیخوام که "به خاطرمن" سختی بکشه!

درخت به پسرک گفت، میدونی مشکلت چیه؟ این که نمیدونی دخترک میخواد به خاطر"خودش وتو" سختی بکشه نه فقط برای تو!

"من" رو حذف کن تا به ارزش عشق دختر پی ببری.

پسرک گفت اما شاید مدتی نتونستم میوه هارو با قیمت خوبی بفروشم، اون موقع چطور برای اون هدیه بخرم و دلش رو شادکنم؟

درخت بار دیگه به فکر فرو رفت و بعد با صدایی دل نشین به پسرک گفت:میدونی چرا من حتی وقتی میوه هم نمیدم باز هم تو منو دوست داری؟

چون انقدر قوی هستم و ریشه هام محکمه که اگرم از میوه هام استفاده نکنی، میتونی بهم تکیه بدی!

"تو هم در زندگی انقدر محکم باش که اگه یه روزی نتونستی میوه بدی، باز هم همسرت بتونه با خیال راحت بهت تکیه کنه!"

پسرک با حرف درخت به فکرعمیقی فرورفت

......

دو سه روزی بود که دختر از اتاق خودش جز برای غذاخوردن بیرون نمی آمد. مدام گریه میکرد شاید نظر پدر سنگ دل خودرا عوض کند، بالاخره از وضعیت خودش خسته شد و از اتاق بیرون امد و بانگاهی تیز و خشم الود به پدرش نگاه کرد و به او گفت من با او ازدواج میکنم، حتی اگه از ارث محروم شم!

پدرش که انتظار این حرف هارا نداشت، با صدایی خشمگین گفت:ای دخترک بی عقل! پس حالا که این طوره برو و با همون مرد میوه فروش ازدواج کن!

لیاقت تو زندگی تو فقر و بدبختیه، نه زندگی که همه چیز برات فراهم باشه.

دخترک نفس عمیقی کشید و از این که بالاخره تونست رضایت پدرشوبه دست بیاره اروم شد.

اما با خودش فکر میکرد که آیا ابراهیم میتونه زندگیش رو تامین کنه و در کنار هم خوش بخت شن؟

......

بالاخره روز موعود فرارسید... پسرک میوه فروش لباس تقریباجدید خودرا پوشید تا به طرف محضر برود، قبل از این که پایش را از در خارج کند، دلش برای تنهایی خودش گرفت. مادر خودرا قبل از تولدش از دست داده بود و پدرش هم یک سالی بود که اورا تنها گذاشته بود. بی اختیار به طرف درخت رفت و با صدایی بغض آلود از او سوال کرد:خیلی حالم بده

درخت متعجب شد و به او گفت

مگه قرار نیست امروز به محضر بری و دختر رو عقدکنی؟

_آره

_پس چرا ناراحتی؟

_اخه کسی نیست که همراه من بیاد! می ترسم جلوی زنم شرمنده شم! ای کاش میشد تورو با خودم ببرم!

درخت گفت:تو نیازی به هیچ کس نداری، در لحظه های خوب رو خودت تنهایی تجربه کن تا یادت باشه در سختی ها هم روی کسی جز خودت نمیتونی حساب کنی!

پسرک باغبان گفت:روی هیچ کسی حساب باز نکنم؟ این طوری که دنیا خیلی غم انگیز میشه.

درخت داناگفت:ولی نه غم انگیزتر از وقتی که روی کسی حساب باز کنی و اون دست رد به سینت بزنه! درست مثل پدر اون دختر!

تلخی های زندگی رو بپذیر تا قدر خوشی های اون رو بدونی.

"اگه فکر کنی زندگی خیلی شیرینه، تلخی های اون تورو بهم میریزه،

ولی اگه بپذیری که زندگی تلخه، از کوچکترین لحظات شیرینش لذت میبری!

پسرک با شنیدن این حرف هانفس عمیقی کشید و اعتماد به نفس خودش رو دوباره پیداکرد.

از این که چنین درختی در خانه ی خود داشت، خیلی خوشحال بود، این درخت به او امید و عزت نفس میداد. با خودش میگفت تا وقتی که این درخت اینجا باشه میتونم مشکلاتم رو حل کنم.

....

وارد محضر شد، همان طور که انتظار داشت، پدر دخترک نیامده بود و حتی اجازه ی امدن مادرش را هم نداده بود! . دخترک با دیدن او اشک هایش را پاک کرد و سعی کرد لبخند بزند.

تاحالا هیچ وقت ان پسرک میوه فروش رو اونقدر خوش تیپ ندیده بود!

برای پسرک حدس زدن دلیل اشک های دخترک کار سختی نبود!برای همین به طرف دختر رفت و به چشمانش خیره شد و باصدایی ارام بخش گفت:ما باید یادبگیریم که هیچ کسی جز خودمون نمیتونه کمکمون کنه! باید قوی باشیم!

"اگه تلخی های زندگی رو بپذیریم وشکایت نکنیم، قدر لحظات خوب رو بیشتر میدونیم"

عاقد که دیگر توانایی دیدن تنهایی پسر و دختر را نداشت از پسرک خواست تا به رسم معمول، به دخترک هدیه ای بدهد تا خطبه ی عقد اورا بخواند.

پسرک دست در جیب پالتوی چرمی خود کرد و یک جعبه ی سبزمانند براقی را به دختر داد، دختر مشتاقانه ان را گرفت و وقتی که آن را باز کرد دید که درون جعبه فقط یک بذر نهال است!

عاقد بسیار متعجب شد و به پسرک گفت:فقط یک بذر؟ چطور خجالت نکشیدی از این که فقط یک بذرنهال بی ارزش رو به کسی که دوستش داری هدیه بدی.

ابراهیم گفت:اشتباه میکنی! این بذر به تنهایی نه با ارزشه و نه اون طوری که تو میگی بی خاصیت!

بستگی داره که تو دست کی باشه و باهاش چکار کنه!

میتونیم اونو بکاریم و درخت تنومندی ازش به وجود بیاریم که تا ده ها سال باقی بمونه، یا میتونیم اونو یه گوشه پرت بدیم و بگیم به هیچ دردی نمیخوره!

"این چشم های ماست که ارزش چیزهارو مشخص میکنه"

میتونیم اونو در زمین بکاریم و زندگی جدیدی بهش ببخشیم، این طوری یادمون می مونه که با کوچکترین چیز ها هم میتونیم به زندگی معنا ببخشیم و قدر کوچکترین لحظات خوش خودمون رو بدونیم!

درسته آقای عاقد؟!

عاقد از حرارت سخنان ابراهیم به شوق امد و بی اختیار به طرف او رفت و بغلش کرد.

به او گفت که شاید تو پول زیادی نداشته باشی، اما قلب بزرگی داری واین قلب بزرگ تورا به هرجایی که دوست داشته باشی میرساند...

سپس خطبه ی عقد را خواند و به دخترک گفت،:مراقب این قلب بزرگ باش!

......

آن دو قبل از وارد شدن به خانه، آن نهال کوچک را در کنار درخت تنومند به نشانه ی آغاز زندگی خود کاشتند و عهد بستند که از آن نهال به خوبی مراقبت کنند تا روزی به استواری و بلندی آن درخت داناشود و نشانه ای باشد برای معنادار بودن زندگیشان حتی پس از سال هایی که از این دنیا می روند!

.....

?"سلام برابراهیم" هایی که از نهالی کوچک، با صبرو علاقه ی خود، درختی تنومند ودانا میسازند!

پیکِ زمینداستانداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید