سوالی مدتی در ذهنم پر رنگ تر از باقی سوال هاست :
اگر قرار است جدایی حاصل هر دوستی، عشق، محبت و وابستگی شود پس برای چه از همان اول به وجود آمدند؟ این خط صاف زندگی روزمره مان را چرا بر هم میزنیم؟
زندگی که ضربان قلب نیست، اگر صاف و تکراری باشد هم باز میتوان به آن ادامه داد.
همین گونه که هست ولش کنید تا به حال خودش هر خط و نگاری که میخواهد بکشد، بیهوده تعادل آن را به هم نزنید، میدانید چرا؟!
چون وقتی یک بار طعم نوسان و شور و هیجان خط زندگی تان را چشیدید، به آن عادت میکنید و وقتی که این نوسان ها ناگهان به خط صاف تبدیل شود، از شما چیزی نمیماند به جز مرده ای متحرک...
قلب هم همینگونه است، اگر از ابتدا نمیزد و نوسان نداشت وقتی که کمی دلش "استراحت" خواست و صاف شد این گونه به هم نمی ریخت، نمیمرد... باز هم به زدن ادامه میداد، اما این بار یواش تر.
به هرحال، اگر یک روز من مادر شوم یا مادربزرگ، خاله شوم یا عمه، تنها چیزی که به آن ها میگویم این است که مراقب باشید، اگر خط زندگیتان را بر هم بزنید بازگشتش دشوار است، بازگشتش به همان خط صاف سخت است. درد دارد، آری، درد دارد...
و اگر، تنها اگر هوس ضربان و نوسان در زندگیتان کردید، مراقب باشید که انتظارتان را از هرکس و هرچیز پایین بیاورید تا کمتر درد داشته باشد. حداقل شما این کار را بکنید
بعدش هم برایشان شعری میخوانم، شعری که هشدار بر هم نزدن خط زندگی را میدهد:
« به دریا نرو گفتمت زینهار
اگر میروی تن به طوفان سپار»
الا.