دلم گرفته
نمیدانم از کجا شروع کنم
از وقتی که مادر بزرگم رفت یا قبل تر از آن
از مشکلات خودم یا مشکلات دیگران
هرچه که هست میدانم بس است دیگر
میدانی بدتر از آن چیست؟
که بدانی افرادی را که تو از ته دل دوستشان داری چقدر وضعشان بدتر از تو است
که بدانی تویی که کاسه صبرت لبریز شده برای آنها مدت هاست که غم ها از کاسه ی صبرشان سر رفته و دم نمیزدند.
برای آنها مدت هاست که تیشه به ریشه شان خورده و حرف نمیزنند
برای آنها...
و تو نمیدانی چه کار کنی.
چه بگویی
چگونه بغل کنی و بهشان بگویی نترس. ناراحت نباش من کنارت هستم
و نمیدانی وقتی میخواهی احساست را بگویی چگونه ابراز کنی
که در ذهنت بغلشان میکنی اما در واقعیت هیچ کاری به جز نشستن و اشک ریختن نمیکنی
که تمام سلول های بدنت بخواهند غم های ان ها را بگیرد و به جایش از خنده هایت به آنها بدهد
که کاسه ی خودش که لبریز شده را از غم های آنها باز پر کنند اما کاسه ی آنها خالی شود و یا پر شود از شادی و خنده
بگذریم
این یکی از درد ها بود
یکی دیگر احساس هیچ بودن است
برای آدم هایی که ناگهان یادشان می افتد که تو غریبه ای
برای کسانی که بی هوا به سرشان میزند که ول کنند و بروند
اصلا تو به آنها چه!
قصه همینجا تمام نمی شود
تمام درد های من در یک متن خلاصه نمیشود.
ولی خواستم بگویم اگر کسی را دیدید که زیاد میخندید
که از دور خوشحال به نظر میرسید
که مدام لبخند میزد
دستش را بگیرید و بگویید
خوبی؟
مطمئنم آن شخص از ته دلش میخواهد فریاد بزند که خیر خوب نیستم کاری برایم بکنید
اما از سر تجربه میدانم
که چنین اشخاصی فقط سر تکان میدهند و میگویند
بله خوبم. شما چطوری؟
الا.