واگویه وار / حسام الدین نظام
واگویه وار / حسام الدین نظام
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

‍ واگویه دهم : " واگویه پوچی ؟!"


6 آذر مشهد

وقتی واگویه‌های قبلی‌ام رو می‌خونم، خودم تعجب می‌کنم. اگه همین حرفایی که الان دارم می‌زنم رو یه سال پیش کسی بهم می‌گفت، حتما می‌نشستم و با تمام وجود نصیحتش می‌کردم. باور داشتم که آدم باید همیشه دنبال معنا باشه، همیشه بجنگه، همیشه ادامه بده. اما الان؟ نمی‌دونم چطور باید این همه خستگی رو توضیح بدم. اگر دوباره پیش بیاد احتمال زیاد سکوت کنم!


من آدمی‌ام که وقتی یه چیزی رو بخوام، هر طور شده براش می‌جنگم. همیشه همین بودم. همیشه فکر می‌کرنم زندگی ما ادما شبیه گلادیاتور ها در زمین نبرده . نمی دونیم چرا دقیقا داریم می جنگیم اگر کم نیاریم و حسابی بجنگیم حریفان رو خواهیم کشت و محبوب دل تماشا چیان میشیم و از همه مهم تر می تونیم زنده بمونیم ولی اگر شل کنیم و بی خیال بشیم حریف شمشیر و نیزش رو توی تن ما فرو می کنه و در اوج خفت و خواری خواهیم مرد پس همونطور که یک گلادیاتور توی میدون جنگ بین جنگ و مرگ یکی رو باید انتخاب کنه ماهم باید این کار رو بکنیم . اما راستش رو بخوای، این جنگیدن خیلی وقت‌ها بیشتر از هر چیزی از پا درم آورده. نمی‌دونم کی این خستگی شروع شد. شاید وقتی فهمیدم هر چقدر هم بجنگم، بعضی چیزها درست نمی‌شن. شاید وقتی دیدم هر چقدر هم دووم بیارم، بعضی دردها هستن که خیلی طول میکشه تا تسکین بشن .


راستش فکر می کنم دلیل اینکه که آدم می‌رسه به این نقطه از جایی شروع میشه که از فرار کردن از غم‌هاش خسته می‌شه، می‌گه "بی‌خیال. شاید همه‌چیز بی‌معنیه." منم همون جایی بودم. جایی که انقدر از این فرارهای بی‌سرانجام خسته شدم که دیگه گفتم اصلا چرا باید فرار کنم؟ چرا باید دلیل پیدا کنم؟ چرا اصلا باید اهمیت بدم؟ ولی می‌دونی چی عجیبه؟ اینکه حتی توی این خستگی و پوچی، باز هم نتونستم دست بردارم. انگار توی وجودم چیزی هست که نمی‌ذاره. چیزی که هنوز می‌خواد بدونه. هنوز می‌خواد ادامه بده، حتی وقتی خودش هم نمی‌دونه برای چی.


این خستگی، این پوچی، شاید همون چیزی باشه که خیلی‌ها ازش فرار می‌کنن. اما من؟ نمی‌دونم دارم ازش فرار می‌کنم یا دارم توش غرق می‌شم. می‌دونی، گاهی فکر می‌کنم آدمایی که مثل من هرچی می‌خوان می‌جنگن، بیشتر از بقیه آسیب می‌بینن. چون ما نمی‌تونیم ول کنیم. حتی وقتی هیچ راهی نیست، حتی وقتی ادامه دادن فقط خسته‌ترمون می‌کنه، باز هم ادامه می‌دیم. و این خستگی، این دویدن بی‌پایان، آدم رو می‌رسونه به یه جایی که فقط می‌خواد سکوت کنه. فقط می‌خواد بگه: "کافیه. شاید همین بی‌معنی بودن، همین پوچی، تنها چیزیه که می‌تونم قبول کنم."

فلسفهپوچ گراییپوچ
واگویه وار، نجواهای خاموش ذهن در جستجوی آرامش؛ یادداشت‌هایی از گفت‌وگو من با من . جایی برای واگویه‌های بی‌پایان، برای افکاری که در سکوت گل می‌کنند. واگویه وار به اعماق اوقیانوس و تپش‌های ناپیدای روح.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید