۳ آذر مشهد
قطار شهری مشهد توی روزگار جونی من جایگاه عجیبی داره از اون جاهاست که توش انواع فکر ها و حس ها رو چه در درون خودم چه در چشم رهگذران غریبه تجربه کردم.
با اینکه امروز نه کلاس دارم و نه نهار؛ دارم میرم دانشگاه .صدای زمزمهی مترو توی گوشمه. یه جور موسیقی یکنواخت، مثل زندگی؛ یه صدای ممتد که نه خوشحالت میکنه، نه آزارت میده. قطار که میرسه، همه با یه شتابِ خسته میرن سمت در. یه شتابی که انگار خودش هم میدونه به هیچ جا نمیرسه. بوی عطر ملت و تنفسهای سنگین قاطی شده. نگاههایی که به هیچجا نگاه نمیکنن. گاهی یه آگهی رو دیوارها میخونی، از اینا که طلای چکی میده . یا تبلیغ این حمید که هی میگ بیاین خونه ما ( تبلیغ سرای حمید) رو میبینی . تو بهشون نگاه میکنی انگار دنبال یه معنای گمشده میگردی، ولی چیزی جز وعدههای خالی نیست.
میشینم یه گوشه، به آدمها نگاه میکنم. همه دارن زندگی میکنن، ولی کی میتونه بگه چرا؟ خودم رو توشون میبینم. یه مسیر بیانتها، ولی تهش چی؟ تهش هیچی. همونطور که شروعش هیچی بود.
زندگی بیدلیل ادامه داره. انگار یه بازیِ ناتمومه که نمیدونی قانونهاش چیه، ولی نمیتونی از بازی بیرون بری. شاید باید همینو قبول کنیم. همین بیهودگی. شاید باید بپذیریم که زیبایی واقعی توی همین جاهای خالیه، توی همین بیدلیلی.
زندگی، مثل همین قطاره که داره میره. نه مقصدی هست، نه منطقی. ولی گاهی از پنجرههاش نور میزنه تو. یه بچه که میخنده، یه پیرمرد که زیر لب آهنگی زمزمه میکنه، یه نگاه که شاید تصادفی بود، ولی انگار برای تو بود. شاید کل قصه همین باشه. نه پیدا کردنِ دلیل، که پیدا کردن لحظهها.
خانم مترو میگ پارک ملت . قطار میایسته. دوباره صدای قدمها، دوباره شتابِ خسته، هنوز فکر میکنم. میدونی، شاید کامو درست میگفت: زندگی بیهودهست، ولی اگه یه روزی یاد بگیری چطور لذت ببری، اون وقت شاید برای اولین بار، این بیهودگی قشنگ بشه.