مشهد ۲۸ آبان
من یک همراه همیشگی دارم که نوشتن در موردش خیلی سخته
اول چون خودش نمی زاره دوم اینکه فکر میکنم مردم نتونن درکش کنن و...
«سیاهی» شبیه یه موجود زندهست. نه! بدتر از زنده. انگار چیزی فراتر از بودن و نبودن، فراتر از تاریکی. از وقتی یادم میاد، همیشه با منه. مثل یه سایه که نفس میکشه، توی گوشم حرف میزنه و هیچوقت منو تنها نمیذاره. اما امروز میخوام دربارهش بنویسم. میخوام با این چیزی که تو وجودم خزیده، روبهرو بشم.
وورد رو باز کردم ک واگویه بنویسم، صداش توی سرم پیچید.
– این کارو نکن.
– چرا؟
صدای خنده های مضحکش که از هزار تا فحش بدتره مثل یه سیلی یخ روی صورتم نشست.
– چون نمیخوای منو عصبانی کنی. هیچکس عاقبت خوبی از عصبانیت من نگرفته.
سرمو بلند کردم و به دیوار روبهروم زل زدم، انگار میتونستم اون سایهی مبهم رو ببینم.
– تو همیشه عصبانی هستی. فرقی نمیکنه. من میخوام بنویسم تو کی هستی. شاید اینطوری حد و حدود بین منو تو بیشتر مشخص بشه
سایه شروع به حرکت کرد. یه هاله سیاه دور و برم پیچید. انگار داشت بهم نزدیکتر میشد.
– در مورد چی میخوای بنویسی!؟ تو میدونی من کیام. من خود توام. اون قسمتایی که ازشون میترسی. اون فکرا و حسایی که قایمشون کردی. ولی یه خبر برات دارم: نمیتونی منو بنویسی. نمیتونی به کسی بگی چی تو سرته.
– چی تو سرمه ؟! چرا نتونم؟ چرا فکر میکنی می تونی افکار و اعقایدت رو به اسم من بزنی!؟
یه قدم نزدیکتر شد. صداش توی گوشم تیزتر شد.
– چون اگه مردم بفهمن تو با چی زندگی میکنی، فرار میکنن. میدونی چند وقته باهاتم؟ میدونی چند بار نجاتت دادم؟
یه لحظه مکث کردم. حرفاش درست. راست میگفت. هر وقت دنیا انگار داشت روی سرم خراب میشد، این سایه بود که تو گوشم چیزی زمزمه میکرد و کمکم میکرد تا از اون لحظه بگذرم. ولی همیشه یه هزینهای داشت. همیشه یه چیزی ازم میگرفت.
– کمک؟ تو فقط منو میترسونی. فقط همهچیزو سیاهتر میکنی.
صدای خندهش بلندتر شد. اینبار از گوشم رد شد و توی قفسهی سینهم نشست.
– ترس؟ تو بدون ترس هیچی نیستی. دنیای واقعی دنیای آبنبات خرسی و شیرینی شکلاتی نیست ک توی شعار های نویسنده های جفنگ نویس هست . دنیای آدما بازتاب واضحی از حیات وحشه توی حیات وحش مهم نیست بزرگ و قدرتمند ترین شیر باشید یا یک گوسفند ابله، هر چی باشی ترس تو رو قوی میکنه. اون لحظهای که همه دارن میخندن و تو تنها کسی هستی که میفهمی خطر کجاست. این منم که زنده نگهت داشتم.
– نه، تو منو زندانی کردی.
– زندانی؟ پس چرا داری حرف میزنی؟ چرا هنوز زندهای؟ اگه من نبودم، همون بار اول که شکست خوردی، تموم میکردی. یادت نیست؟
چیزی توی گلوم گیر کرد. حرفاش درست بود. بارها شده بود که همهچیزو ول کنم. ولی همیشه اونجا بود، با صدای آروم و کشدارش.
– شاید تو باعث شدی که ادامه بدم. ولی همیشه حالمو بدتر کردی. چرا؟ چرا نمیذاری راحت باشم؟
یه هاله سرد دورم پیچید. سایه حالا دیگه انگار داشت توی من نفوذ میکرد.
– چون راحتی، برای آدمای ضعیفه. اگه راحت باشی، میمیری. من تو رو زنده نگه میدارم. برای همین همیشه ناامیدت میکنم. نمیذارم خودتو گول بزنی.
– ولی من...
حرفم تموم نشده بود که صداش بلندتر شد.اوقاتش که تلخ میشه داد و بیداد راه می ندازه
– تو چی؟ میخوای قوی باشی؟ پس بنویس! ولی اگه فکر کنی من علت مشکلات تو ام ، دیگه نمیتونی ازم استفاده کنی. دیگه نمیتونم کمکت کنم. اون وقت تنها میشی. تو میتونی بدون من زندگی کنی؟
دستهام میلرزید. دستم رو از کیبورد کشیدم و سعی کردم چیزی ننویسم. سایه آرومتر شد.
– آره، بنویس. بنویس، ببین چی میشه. ولی بهت هشدار میدم، اگه من برم، هیچکس نمیمونه. هیچکس...
صدای خندهش توی ذهنم محو شد، ولی یه تهمونده از اون سردی هنوز توی سینهم بود. نگاهی به اسکرین لب تاب کردم خالی بود. هنوز هیچی ننوشته بودم. شاید هم نمیتونستم. شاید سیاهی راست میگفت. شاید بدون اون، چیزی ازم نمیمونه!