با تمام زورم هرچی رو ک بهم وصل بود رو کندم تا برم بیرون پیش امین ک خانم پرستاری اومد و گفت حال شما خیلی بده نباید از جاتون بلند شین بچتو داخل شکم سقط شده پس بهتره برین سرجاتون تا اتفاق بدتری نیفته بلند داد زدم بس کنید مگه بدتر ازینم داریم خانم پرستار منو با ارامش برد سر جام و یه ارام بخش تزریق کرد حدود 7ساعت خوابیده بودم و بیدارشدم و ماهان با همون دختری که تو بغلش بود بالای سرم ایستاد و بهم گفت :(این زنمه و هیچ مشکلی نداره ک منو تو باهم ازدواج کنیم) دختره هم به نشانه ی رضایت سرش رو تکون داد چشمام درد میکرد و حالم هرلحظه بدتر میشد که ماهان گفت خره این خواهرمه نبایدبیاد بغل من و شناسنامه هارو نشونم داد و واقعا خواهرش بود و فهمیدم امین فقط میخواست بهانه ای جور کنه و مارو از هم جدا کنه ولی کار از کار گذشته بد بچه ی سقط شده و حال روز من نمیشد کاری کرد خواهرم بدو بدو از در وارد شد و گفت خواهر دیدی گفتم انتخابت اشتباهه حالا از وقتی رفتی خونه یه حالت بد گرفته مامان هر روز گریه میکنه با عصبی و افسرده شده و منم....... دیونه شدم نمیتونم کاری کنم بعضی موقع سر نمیزنی هیچ هر روز تو بیمارستانی چته تو دختر بیا برگرد بیا ابجی داشت ادامه میداد که یهو گوشیش زنگ خورد و بدون خداحافظی و ترسان رفت ماهان گفت عشقم تو تنها دلیلی هستی که من هم زنده ام و هم بخاطر تو ادامه میدم اگه نباشی من میمیرم بیا بامن زندگی کن و باور کن که امین میخاد مارو جدا کنه............
9 روز بعد
ماهان از سرکار اومد خونه و گفت عشقم ما دوروز دیگه عقد میکنیم و تو باید وسایل و چیزای لازم رو بگیری
پارت 147