خمول
خمول
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

وقتی جنگ شروع شد من ۱۴ ساله بودم (آخرین قسمت )


یه صبح پاییزی، آخرای آبان یا شاید اوایل آذر ماهه ،از لابلای بندهای گره خورده چادر برزنتی صورتم رو به زحمت بیرون میبرم طوری که بقیه که هنوز خواب هستن از سوز پاییزی بیدار نشن و غر نزنن .

منظره بیرون اینقدر درخشان هست که بندهای چادر رو باز میکنم و از لای چادر به بیرون سُر میخورم و با احتیاط دوباره بندها رو میبندم.

روی علفها لایه سفید و نقره ای شبنم های یخ زده زیر نور خورشید به برق زدن افتاده ، میدونم که چن دقیقه دیگه عمرشون تموم میشه و آب میشن و توی زمین فرو میرن، شاخه های کم برگ درختای قد کوتاه انار اطراف چادر و درخت تنومند گردو که بالای سر سنگر مون قد برافراشته توی پس زمینه آسمون بی ابر با رنگ آبی غلیظش پر از زندگی بنظر میان ،همه چیزهای دور و برم بی نهایت زیباست ، یه چیزی توی هواست که منو سرشوق میاره دلم میخواد شعر بگم اما بلد نیستم ، تنها چیزی که یادم میاد بیتی از امتحان ادبیات مون هست :

سحرم دولت بیدار به بالین آمد

گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد


چنان محو تماشای منظره پاییز شدم که یادم میره نفس بکشم ، یه نفس عمیق میکشم و از بازدم بخاری شکل خودم کیف میکنم ، از سروصدای داخل چادر میفهمم که مادرم بیدار شده یعنی بیدار بود اما بخاطر مراعات حال دیگران خودشو به خواب زده، آخه دیشب تا نیمه های شب ، چند بار وضعیت قرمز شده و تا دم صبح درست و حسابی نخوابیدیم .

چند وقتی میشه بخاطر اینکه منازل مسکونی از حملات هوایی در امان نیستن ما یه جور زندگی چادرنشینی رو تجربه میکنیم ، توی یه باغ نیمه متروک که صاحبش با سخاوت اونو در اختیار مردم قرار داده .

حوالی شهرهستیم بدور از هرگونه امکانات .

شب قبل مهمون دایی بودیم .

دایی اینا تازه به جمع( باغ زی) ها پیوستن .

دایی اهل بازار و دوست و رفیق زیاد داره، یه چادرعشایری بزرگ تهیه کرده و چند کرت!! اون طرف تر اونو برپاش کرده، کلی وسیله هم از منزل آوردن که بهشون سخت نگذره، زن دایی هم بلده نون بپزه و آتیش و ذغال هم که فراوون دارن وبا این حساب سه بر هیچ از وضعیت اتراق ما جلوتر هستن .

دیشب رفته بودیم (چادر مبارکی )شون و با وجود وضعیت قرمز و احتمال حمله هوایی خیلی بهمون خوش گذشت ، اصلا (مهمون بودن )خودش یه لطفی داره که با چیزی قابل مقایسه نیست، وقتی مهمون هستی ، احساس مهم بودن بهت دست میده چون صابخونه همه جوره حواسش بهت هست که یه وقت سردت نشه ، گرمت نشه ، گرسنه یا تشنه نباشی، بهترین جای منزل رو بهت اختصاص میده ، پشتت پشتی می ذاره و از اینجور احترام گذاشتن ها .

من و دختر دایی که مدتی بود همدیگرو ندیده بودیم مجبور بودیم آهسته و درگوشی حرفهای دخترونه مون رو بزنیم ، چون بزرگترهاداشتن به رادیو بغداد گوش میدادن ، موقع حساسی بود ،ساعتی بود که اسم شهرهایی که قرار بود بمباران بشن اعلام میشد ، گوینده با تانی، لهجه عربی و به شکل لج دراری اسامی رو اعلام میکرد، همین حین صدای آژیر وضعیت قرمز هم بلند شد ما میخواستیم به سرعت خودمون رو به سنگر برسونیم، زن دایی بهمون گفت ، بمونید، نمیخواد برید سنگر، شما مهمون ما هستین و من به فکر مهمونا بودم ، خودمون وقتی ضدهوایی ها شروع به تیراندازی میکنن هر کدوم یه متکا یا قابلمه برعکس روی سر مون میذاریم ، به تعداد شما هم متکا داریم ?

موندیم و با متکاهای روی سرمون که فقط یه دلخوش کُنّک بود هم ترسیدیم و هم کلی خندیدیم .

بالاخره وضعیت سفید شد و به چادر اسکان خودمون برگشتیم .

دیشب تا نیمه شب چند دفعه مجبور شدیم بریم سنگر و برگردیم، خوابم به کلی پریده بود .

موقع خوابیدن همه مون کلاه میذاریم روی سرمون که کله هامون قندیل نبنده، توی دو ردیف روبروی هم می خوابیم، سرها به سمت دیواره چادر ، پاها به سمت وسط چادر بعد از چند ساعت که هوا حسابی سرد میشه باید بلند شیم برعکس بشیم، پاها به سمت چادر ، سرها به سمت وسط .....

برای اینکه خوابم ببره (دمیس روسس) رو که عکسش رو روی جلد کاست دیدم شبیه درویشی که با پیرهن یقه باز به زبان مکزیکی آهنگهای ملایم میخونه مجسم میکنم تا خوابم ببره بیفایده ست.

نفر بعد ( تئودور آکیس) هست اما نمیتونم مجسمش کنم هیچ تصویری تا بحال ازش ندیدم. تلاش میکنم توی ذهنم از اطرافیان یه نفرو جای تئودور آکیس بذارم در حال نواختن ، اما حتی نمیدونم باید چه سازی بزنه ، نی یا نی لبک یا فقط سوت بزنه ؟؟

نمیدونم تئودور آکیس پیره جوونه ؟!، سیاهه، سفیده؟! اما آهنگهاش رو دوست دارم مخصوصا آهنگ معروفش که برای فیلم (حکومت نظامی ) ساخته ، اینقدر سواد دارم که بدونم این فیلم در باره چی هست اما خود فیلم رو ندیدم .

اونم میذارم کنار .

بیاد فیروز خواننده عرب میفتم عکسش رو دیدم میتونم مجسمش کنم البته به شکل سیاه و سفید و این آهنگش رو دوست دارم و کمی هم حفظ هستم

توی ذهنم میخونمش.

یا اّنا یا اّنا اّنا ویّک

و کلاه کاموایی رو تا روی چشمم پایین میارم و پتو رو میکشم روی سرم ، گرمم میشه و چشمام سنگین میشن ، بالاخره فردا یه روز تازه ست ، شاید یه روز زیبا باشه یه روز زیبای بدون جنگ و آژیر وضعیت قرمز و حمله هوایی .

یه بیت از امتحان ادبیات یادم میاد ،



سحرم  دولتِ بیدار به بالین آمد

گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد


قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد


مژدگانی بده ای خلوتیِ نافه گشای

که ز صحرایِ خُتَن آهویِ مُشکین آمد


گریه آبی به رخِ سوختگان بازآورد

ناله فریادرَسِ عاشقِ مسکین آمد


مرغِ دل باز هوادارِ کمان ابروییست

ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد


ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست

که به کامِ دلِ ما آن بشد و این آمد


رسمِ بدعهدیِ ایام چو دید ابرِ بهار

گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد


چون صبا گفتهٔ حافظ بشنید از بلبل

عَنبرافشان به تماشایِ رَیاحین آمد


 

چادروضعیت قرمز
خدایا چنان کن سرانجام کار که تو خشنود باشی و ما رستگار ?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید