ویرگول
ورودثبت نام
خمول
خمول
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

وقتی جنگ شروع شد من ۱۴ ساله بودم ، قسمت دوم

اتوبوس یک ربع به ۱۰ میرسه تهران .

قسم میخورم این تنها جمله ایه که بعد از ۳ بار تایپ و کپی از متن من به ویرگول منتقل شده ، هر سه بار کل متن پرید و دود شد رفت هوا ?

تازه این جمله هم اصلا جز متن من نبوده و نیست بلکه آخرین پیامی که به دوستی دادم ، آخ ازدست شیطنت گوشی .

اما یه چیزی رو فهمیدم من نتونستم سه بار یک متن رو در باره یک سوژه واحد یکسان بنویسم ، هر بار با کلی تفاوت نوشتم ،عجبا .

الان هم میخوام فقط لب مطلب رو بگم و تمومش کنم .

ما(یعنی من و دوستم ) یک سال و اندی بعد از جنگ تصمیم گرفتیم قهرمان بازی در بیاریم و بریم آموزش نظامی ببینیم ، کله مون خیلی بوی قرمه سبزی میداد وبدون اطلاع خانواده رفتیم چون نمیخواستیم بهمون بگن (،چه غلطا ، بشین درس و مشق تو بنویس .)

تصوری که از پارتیزان داشتیم
تصوری که از پارتیزان داشتیم


اما نکته ش این نیست بلکه سرو وضع مون یه جوری به قول امروزیا خفن بود که بیا و ببین .

اون موقع تیپ باحال یعنی پوشیدن کتونی، پوتین ، شلوار سربازی ، پیرهن چارخونه گشاد و از اینجور لباسا

پوتین بچه پولدارا کفش کی کرز بود که برای ما نبود هم گرون بود و هم کمیاب،اما پیدا کردن و خریدن پوتین سربازی و شلوار سربازی ۶ جیب کار سختی نبود پیرهن هم از داداشمون قرض میکردیم .همین

شلوار مورد علاقه مون
شلوار مورد علاقه مون


اینجوری فکر میکردیم به ۲تا کلمه مورد علاقه مون یعنی (چریک و پارتیزان ) بیشتر شبیه هستیم .

کفش مورد استفاده مون
کفش مورد استفاده مون
 پیراهن چینی که اون موقع مد بود
پیراهن چینی که اون موقع مد بود



اما من و دوستم روی این تیپ خفن چادر گل گلی هم پوشیده بودیم ، چادر دوستم سرمه ای بود با گلهای ریز سفید ، چادر من گل بهی رنگ با گلهای رز قرمز ، اینجوری رفتیم مرکز آموزش نیروهای داوطلب اعزام به جبهه .

ایشون نه من هستم ،نه دوست من ، خانم متین ستوده هستن در اصفهان گردی با چادر گل گلی
ایشون نه من هستم ،نه دوست من ، خانم متین ستوده هستن در اصفهان گردی با چادر گل گلی


وارد دفتر شدیم و مثل خانمای محترم نشستیم تا یکی بیاد بهمون بگه بفرمائید، آموزش ببینید .

اما هرکی اومد پرسید ، چکار دارین ؟ رفت و یه نفر دیگه رو فرستاد که از ما همون سوال رو میپرسید ، فکر کنم خیلی سوژه بودیم .

آخر سر یه نفر که احتمالا فرمانده اونجا بود اومد و گفت اگه لازم باشه خودمون میاییم مدرسه تون آموزش میدیم ، غیر مستقیم گفت : دیگه این ورا پیداتون نشه

ما این شکلی بودیم .

بهنوش طباطبایی
بهنوش طباطبایی


چادر گلآموزشمتنشلوار سربازیگل گلی
خدایا چنان کن سرانجام کار که تو خشنود باشی و ما رستگار ?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید