نیمه های اردیبهشته و ساعتی از روز که هیچ موجودی سایه ای بر زمین نداره . درخشش نور خورشید به زیبایی همه چیز رو در بر گرفته ، من و دخترم روی لبه سکو کمی دورتر از هیاهوی بچه هایی که با شتاب از سرسره بالا و پایین میرن .زیر سایه درخت گوشواره ( زبان گنجشگ) نشستیم . کف زمین بازی از فوم پوشیده شده و . درست کنار سرسره یه سگ به خواب رفته یا خودش رو به خواب زده ، این طرفها سگهای زیادی میپلکن و خوابیدن یه سگ وسط جمعیت بچه ها در حال بازی کردن چندان غیر عادی نیست که توجه کسی رو جلب کنه .
شاید بخاطر گرم و نرم بودن فوم زمین بازی یا شاید ارتباط دوستانه ای که یه حیوون ممکنه با بچه ها داشته باشه سگ اونجا رو برای چرت نیمه روز انتخاب کرده باشه .
زوم میکنم روی سگ در حال چرت و اونو میشناسم ،تقریبا اکثر اونایی که این مسیر رو برای پیاده روی انتخاب میکنن حتی اگه شده برای یه بار همراهی آرام و بی صدای این سگ رو حین پیاده روی .تجربه کردن.
یهو متوجه میشم که شکم سگ داره تکون میخوره و صداهایی از دهان سگ خارج میشه ،مثل اینه که داره خواب می بینه و توی خواب عو عو میکنه ، بعد بلند میشه میشینه، صدای اذان از نمازخونه پارک که همون نزدبکیهاست پخش میشه تا پایان پخش اذان سگ عو عو میکنه و بعد دوباره میگیره میخوابه . این حرکت سگ برام خیلی جالبه .
دخترم هم متوجه این حرکت سگ شده اما زیاد تعجب نمی کنه میگه که قبلا هم با چنین اتفاقی مواجه شده و به نظرش طبیعیه، میگه صبح ها درست چند ثانیه قبل از اذان صدای عوعوی سگها ، جیک جیک گنجشگ ها و انواع آواز پرنده های دور دست رو متوجه شده و بهم یادآوری میکنه که مامان خودت هم یه روز چنین چیزی بهم گفتی شاید به همین خاطر منم توجه کردم . اما انگار از اون روزها سالهای سال گذشته و همه چیو فراموش کردم .
چند روز بعد از این اتفاق ، عصر که از پیاده روی بر میگردم( اخیرا بیشترین تجارب من موقع پیاده روی اتفاق میفته به دلایلی شهرگردی رو کم کردم مگر در صورت لزوم و به اندازه نیاز ) .نزدیکای مغربه و نماز خونه پارک سر راهم هست ، هرچند گرفتن وضو با وجود کفش های بنددار و جوراب بلند برام سخته اما به تنبلی غلبه میکنم و به احترام مکانی که با جملاتی آهنگین به اونجا دعوت میشم تا برای انجام کار نیک و بهترین عمل و رستگاری .واردش بشم ، وضو میگیرم و وارد نمازخونه میشم . از پنجره نماز خونه بیرون رو نگاه میکنم و توی تاریک روشن دم غروب یه سگ رو میبینم که سلانه سلانه به طرف نمازخونه میاد و نزدیک به نماز خونه ای میشینه و همزمان با پخش صدای اذان در حالی که تقریبا سرش رو به آسمونه عوعو میکنه ،،موهای بدنم سیخ میشه و یه حالی بهم دست میده که قابل توصیف نبست ، از چشمم اشک سرازیر میشه .
و یه بار دیگه همین چند روز پیش بازم این اتفاق تکرار شد .
و من که از حرکت این سگ که یه سگ بی نام و نشان و بی صاحب در میان خیل سگهای ولگرده این حوالیه منقلب میشم ، هنوز توضیح قابل قبولی برای این رفتار پیدا نکردم .
و از قول حضرت حافظ به خودم نهیب میزنم: 👇
نقطهٔ عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ؟ ره ز که پرسی ؟ چه کنی ؟ چون باشی؟