قسمت 2 .صندلی ای که یک دنیا را به همراه دارد .
خب بچه ها بریم برا ی شروع قسمت بعدی داستان :
فردای اون روز تا پا شدیم مادرم گفت :((باید هرچه سریعتر به مغازه نقاشی فروشی برویم من هم سریع صبحانهام را خوردم و آماده شدم برای رفتن به مغازه نقاشی فروشی .
همیشه خدا آخرین نفر حاضر میشدم ولی این دفعه شانسی زودتر از همه دم در بودم حس عجیبی داشتم که زودتر از همه حاضر شدم و اولین نفر دم درحاظر شدم .
خلاصه از این حرفا که بگذریم راه افتادیم به سمت مغازه نقاشی فروشی در حال راه رفتن در خیابانها بودیم که چشم من و پدرم به مغازه فروش تسمه ی بسته بندی گرفته شد با اینکه من نمیدونستم تسمه ی بسته بندی چه چیزی است همراه با پدرم وارد مغازه شدیم .
خیلی اتفاقی بود که من دختر صاحب مغازه را داخل مغازه تسمه فروشی دیدم البته که با دخترش داخل مدرسه دوست شده بودیم و با همدیگه چند زنگی رو گذروندیم همینطور که پدرم داشت کیفیت تسمه های بسته بندی را میدید ما هم با دختر صاحب مغازه هم صحبت شدیم و راجع به درس و این چیزا صحبت کردیم.
کار پدرم که تموم شد به مغازه دار سپرد که حتماً بازم به دیدار مغازه ی فروش تسمه ی بسته بندی شما خواهم آمد و من هم از دوستم خداحافظی کردم و از در مغازه بیرون آمدیم .
رفتیم که دنبال مادر و برادرم بگردیم که دیدیم خیلی دور نشدن دو سه مغازه جلوتر از ما هستند و دقیقاً هم همون مغازهای که صبح براش پا شدم و به خاطر آن به اینجا آمدیم . با پدرم راه افتادیم که به مغازه نقاشی فروشی برویم خلاصه به مغازه که رسیدیم دیدیم مامان و داداشم یه تابلوی خیلی خوشگل رو انتخاب کردن و جالب بود که دقیقاً همون پلی که منو گلی امروز قرار داشتیم که روش همدیگرو ببینیم داخل اون نقاشی کشیده شده بود و دو تا دختر زیبا هم روی اون ایستاده بودند و واقعاً هم یکی از آن دخترها دستش کتاب بود .
نمیدونستم و هنوز نفهمیده بودم که چرا هر موقع وارد آن دنیا میشم قبلش همون اتفاق هایی که دقیقاً از همون دنیا میاد بهم نشون داده میشه برای مثال دفعه قبل هم که میخواستم وارد آنجا بشم روی ابر ها اتفاق هایی که برا یم بعدش اتفاقی که افتاد را دیدم و امروز هم روی نقا شی نشونه هایی از آن دنیا را دیدم .
خلاصه جونم براتون بگه که تابلوی نقاشی رو گرفتیم و رفتیم یا بهتر است بگم راه افتادیم به سمت خانه . به خانه که رسیدیم سریع لباسهایم را عوض کردم و چون وقت ناهار بود ناهارمان را خوردیم و وقتی دیدم که کسی تو حال نیستو میتونم راحت وارد دنیای جادویی بشم نشستم روی صندلی و دستهایم را گذاشتم روی دستههاش و وارد آن دنیای جالب شدم
خودم را سریع بع پلی که روی ان با دوستم قرار گزاشتیم رساندم . ولی دوستم گلی اونجا نبود! چند دقیقه صبر کردم تا ببینم میاد یا نه تا اینکه آدمی کتاب به دست را دیدم که قدم به قدم به من نزدیک میشد .
کمی به چهرهاش توجه کردم ولی دوستم نبود اما تا به من رسید گفت :(( ایا تو شخصی به نام گلی را میشناسی؟
زیرا اون به من گفت روی این پل با کسی قرار داره و باید حتماً امروز ان شخص را ببینه ولی اون امروز خیلی حالش بده مریض شده برای همین منو فرستاد تا بهت بگم کجا میتوانی ان را ببینی .
من ناراحت و غمگین شده بودم دوست داشتم سریع پیش او بروم و حال او را بپرسم پس برای همین سریع به آن کسی که پیش من آمده بود جایی که گلی در انجا بود را پرسیدم و سریع خودم را به آنجا رساندم .
کم کم داشتم نزدیک کلبهای به شکل بلوط میشدم که صدای سرفههای دوستم را شنیدم و با اینکه خسته شده بودم و نفس نفس میزدم با تمام تلاش خود را کشان کشان به سمت کلبه بلوطی رساندم .هرچه در زدم کسی جواب نداد ! تا اینکه خرگوشی را دیدم که داره به سمت کلبه بلوطی میاد کم کم که نزدیک من شد و ازمن پرسید چرا دم این خونه وایسادی چرا داری میکوبی به در من تعجب کرده بودم آخه تو دنیای من هیچ حیوونی حرف نمیزنه با تعجب بهش گفتم :(( تو حرف میزنی! گفت :(( آره همه حیوانات این دنیا حرف میزنند مگه چیز عجیبیه!
خلاصه بگذریم ازش پرسیدم اینجا خانه شخصی به نام گلی هست ؟گفت آره ولی چرا زنگ نمیزنی ؟ پرسیدم چه جوری؟ گفت باید علفهای هرزی که دم در خانه ی بلوطی هست را به همدیگه فشار بدی و به این صورت زنگ خانه خورده میشه و گلی میاد و درب را باز میکنه .
من زنگ خانه را زدم درب خانه را زدم ولی چند دقیقه ای خبری از گلی نشد تا اینکه صدایه پایه کسی که داشت به درب نزدیک می شد را شنیدم تا اینکه صدایه یک پا تبدیل به صدایه دوتا پا شد کمی ترسیدم زیرا خیلی زمانی نداشتم برا یه صحبت کردن باگلی و باید سریع به دنیایه خودم بر میگشتم یک دفعه گلی باشدت در خانه را باز کرد خیلی با گلی ای که دیروز میدیدم فرق می کرد سریع مرا به خانه برد و در را بست و گفت:((من وقت زیادی ندارم امروز خیلی کم کتاب خوندم مریضی سختی گرفتم که دارویش ردر دنیایه شما است .
پرسیدم دارو ؟ داخل دانیاه ما ؟ برایه تو ؟ چه دارو ای هست مگر ؟
گلی گفت :( خیلی زمان نداری تا کامل شدن ماه فرست داری وگرنه هم من میمیرم و هم تو دیگر به این دنیا نمی توتنی بیایی .
دارویه من کمی از اوساره ی چوب سندلی ای که تو به واسته یه ان یه اینجا می ایی خیلی فرست نداری فقت ان سندلی را باید در دنیایه من پیدا کنی .
کمی ترسیده بودم نمی داستم چه بگویم زیرا خیلی در این دنیا نمی توانستم بمانم .
به گلی گفتم :(چه جوری ان ر پیدا کنم؟
گلی : دنبال کسی به اسمی که تورا صدا میزنند بگرد درست در خانه ای مثل خانه خودت که از کتاب ساخته شده است .
صندلی یی که از ورقات کاغذ ساخته شده است و مانند سندلی یه توست و درخت ان ورق کاغز را پیدا کن .
حرف هایه گلی تمام نشده بود که به خانه برگشتم .
درشک مانده بودم
منتظر ادامه ی داستان در چند روز اینده باشید