اَز مَن بَرایِ دریا..

تو دلم بارونِ آشوب میباره!..

انگار که یه ماهیِ زنده رو قورت دادم،حالا مونده تویِ گلوم و هی بالا پایین میپره!

یا یه دخترِ کوچیک گم شده تو سرم و داره خفه میشه تو خلاء و پراکندگیِ فکرام..

انگار یه پروانه داره غرق میشه تو غمِ قلبم..

یا انگار یه گنجیشک از آسمون اومده پناه اورده به دستایِ من،اما داره از سردیِ دستام یخ میزنه و من فقط نیگاش می کنم..

انگار که یه نغمه ام که تنها مونده بینِ هیاهویِ آدم ها و می خواد خودشو بندازه تو آغوشِ تنهاترِ دریا...

اصن انگار یه نغمه ام که دور موندم از دریایِ خودم

یا دریا که جدا افتاده از نغمه اش!...