ویرگول
ورودثبت نام
مهسا جارچى
مهسا جارچى
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

دیواری که به خاطرش کتک خوردم


اولین باری که روی دیوار نوشتم رو هیچ وقت یادم نمیره،درسته که فقط پنج سالم بود ولی دلیل نمیشه یادم نیاد که به خاطر اینکه رو دیوار با ماژیک عکس یه خونه کشیدم چه کتک مفصلی از مامانم خوردم.هر چند که بعد از اینکه حسابی دعوام کرد خودش با پشیمونی بغلم کرد و وسط گریه کردناش تند تند صورت و دستام رو میبوسید و میگفت : الهی قوربون دستای کوچولوت بشم ،بشکنه این دستی که روت بلند کردم،آخه مامان جون جواب صاحب خونه رو چی بدم؟اینو رو دیوار ببینه حتما بیرونمون میکنه.من که اصلا از صاحب خونه و این جور چیزا سر در نمیاوردم همین که دیدم مامانم دیگه عصبانی نیست و داره میبوستم اشکام بند اومد و سرگرم خوردن شکلاتی شدم که بعد از ابراز پشیمونی مامان نصیبم شده بود.مامانم با یه ظرف آب و صابون و دستمال از آشپزخونه اومد بیرون و همونطور که به نقاشیم روی دیوار خیره شده بود با بغض گفت:چقدر هم قشنگ کشیده دخترم.حیف اینو مجبوریم پاک کنیم، ولی قول میدم به زودی یه دونه از همین خونه ها که کشیدی میخریم و اون وقت میتونی قشنگ ترین نقاشیتو رو هر دیواری که خواستی بکشی.شاید مامانم نمیدونست که این حرفش و اون نقاشی روی دیوار که با دلخوری پاکش کرد،هیچ وقت از یادم نمیره و سرنوشتم رو رقم میزنه.

سالها گذشت بابا فوت کرد و ما رو تنها گذاشت و ما اونقدر خونه عوض کردیم و با هر صاحبخونه ی منصف و غیر منصفی زندگیمون بالا پایین شد که مادرم کم کم فراموش کرد روزی آرزو کرده که خونه ای از خودش داشته باشه تا دخترش بتونه رو هر دیواری که خواست قشنگترین نقاشیش رو بکشه.

ولی کیه که خاطرات کودکیش رو به این راحتی فراموش کنه،از سال اولی که وارد رشته ی نقاشی دانشکده ی هنرهای زیبا شدم، شروع کردم به تابلو کشیدن.اون وقت ها هر کسی میفهمید نقاشم ، می گفت ای بابا دختر جون برو دنبال یه کار نون و آب دار .آخه کی تو این دوره زمونه تابلو نقاشی میخره ؟حالا بر فرض که خواستن بخرن،کجا میخوای تابلوهات رو بفروشی ؟تو که نه پولی برای آتلیه زدن داری و نه اسم و رسمی که نقاشی هات رو بخرن.

حرفای دیگران دلم رو آتیش میزد ولی من عاشق نقاشی بودم و تسلیم نشدم . هر چی پول داشتم تبدیل به رنگ و بوم میکردم و میکشیدم و میکشیدم و میکشیدم، میدونستم که بالاخره یه راهی برای فروششون پیدا میکنم.

توی همون سالها میون شنیدن اون همه حرف های دلسرد کننده از دیگران، بازم یه دیوار بود که زندگیم رو تغییر داد، از این ور و اونور شنیدم دیواری تاسیس شده که هر کسی میتونه روش هر چیزی که میخواد خرید و فروش کنه.این بود که دیوار شد اولین گالری نقاشی من که توش اونقدری نقاشی فروختم که چند سال بعد بتونم با پولش آتلیه ی نقاشیمو بزنم و هنرجو بگیرم و بالاخره برای خودم یه اسم و رسمی دست و پا کنم.

نه سال شبانه روز کار کردم و تابلو کشیدم و فروختم،نه سال شاگرد گرفتم و نقاشی آموزش دادم. تا اینکه سه ماه پیش برخلاف روال گذشته به جای اینکه تابلویی روی دیوار بذارم و بفروشم ،اینبار به قیمت باورنکردنی ای از روی دیوار بزرگترین بوم زندگیم رو پیدا کردم و خریدمش.

یه روز چشم های مامان رو بستم و دستش رو گرفتم و از چند پله ی طبقه ی همکف یه ساختمون بالا بردم ،کلید رو توی قفل چرخوندم، وسط پذیرایی رو به روی دیواری که خودم با دستام یک هفته بود روش کار کرده بودم و یه منظره نقاشی کرده بودم نگهش داشتم و چشم بندش رو باز کردم.

با خنده گفتم :این دفعه رو دیوار خونه ی خودمون نقاشی کردم ،قشنگه ؟

مامان اشک میریخت و درست مثل همون خاطره ی پنج سالگی تند تند صورت و دستام رو میبوسید،دستایی که دیگه کوچیک نبود ،و اینبار قشنگترین نقاشیش رو روی دیوار خونه ی خودشون کشیده بود.

ازدیواربگواز دیوار بگوداستانهنرنویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید