داستان، خارقالعاده است؛
چون امکان خلق میکند.
امکان رفتن به جایی که آرزویش را داری.
جایی که جادوی درونت کشف میشود—
جادویی که خودت هم، هنوز آن را نمیشناسی.
و دورت را آدمهایی میگیرند، شبیه خودت.
بعد، امکان دیگری توی سرت خلق میشود:
اینکه شاید هنوز جادویم را پیدا نکرده باشم.
پس فقط باید پیدایش کنم.
اینجا، امید جان میگیرد.
امکان اینکه با خودت روبهرو شوی،
در میانهی یک جنگل ممنوعه،
و در سختترین زمان ممکن، خودت را نجات بدهی.
باز هم، امید جان میگیرد.
امکان اینکه کسانی را که از دست دادهای، در وجودت حس کنی.
و باز هم، امید.
امکان اینکه دنیای خودت را پیدا کنی.
جایی که کسی، به خاطر متفاوت بودن، ترکت نمیکند.
و تو، از پس همهی سختیها برمیآیی.
امید...
اینها فقط چیزهاییست که در هری پاتر اتفاق افتاد.
هزاران داستان دیگر هست،
و هزاران امکانِ خلقشدهی دیگر.
داستانی که تازگی خواندهای، چه امکانی را برایت زنده کرده؟
تا حالا به آن فکر کردهای؟