من کلافم. کلافه تر از هر بخش زندگیم که تاحالا تجربه کردم. حس میکنم هرچی بیشتر میگذره دورههای کلافگیم تو زندگی طولانیتر و عمیقتر میشن. مشکلات دائما رو هم تلنبار میشن. درد آسیبهای گذشته که هنوزم مثل زخم باز روی وجودم برای خودشون جولان میدن و دردهای تازه که یواش یواش رو روانم شروع به شکل گیری میکنن....
درد هی بیشتر و بیشتر میشه کلافگی هم همراهش....
فایدش؟ قرار بود بیام و یه دنیا درد رو روی روحم حس کنم و گه گاهی با این دوره های شادی فراموششون کنم؟
پاهام تکون میخوره نمیتونم دیگه ثابت نگهشون دارم. اگه پاهام ثابت بمونن تنششون توی بدنم جابجا میشه و میره رو دستام که میل شدیدی به زخم کردن صورتم دارن.
من دارم میسوزم دارم از داخل از بین میرم و یه نفر نیست بگه چرا اخمات تو هم هست؟نمیخوای یکم بگی بخندی؟ چه مرگته؟داری میمیری بدبخت به خودت بیا!
نه کسی نمیاد. آدم تو خونه و خانوادش هم اگه همچین چیزی رو نگیره دیگه کجا میخواد بگیره؟
آدما دارن خودشون از کلافگی از داخل میمیرن هیچکس نای اینو نداره سرشو بیاره بالا تو صورت یکی دیگه نگاه کنه چه برسه بخواد از حال بدش بپرسه....
چی مونده واسم؟ عشق، قشنگ ترین حسی که داشتم شکست خورد و از دستش دادم.... رفیقام همه رفتن اونایی هم که موندن از من کلافهتر و بشدت دورتر از چیزیکه قبلا بودیم.... خوانوادم، یبار هم نمیان بپرسن مردهای یا زنده کلا به حالتی که دارم (به مرده متحرک بودنم) عادت کردن.
این خیلی بدهها! که مردم به حال بدت عادت کنن و دیگه حتی سراغت رو نگیرن وقتی حالت بده. چون تو براشون همینی یه مرده متحرک همیشه همین بودی. وای خیلی بده من حتی از اینکه حالم خوب شه میترسم چون نمیدونم چه واکنشی قراره نشون بدن اینایی که همیشه منو اینطوری دیدن. احتمالا فکر کنن دارم نقش بازی میکنم. وای وضع خیلی خرابه.