چشمانم درد میکند
لبانم تاب خنده ندارد و میماسد لبخند های گاه بی گاهم...
زبانم ولی گاهی تند میشود بیرون میریزد آنچه آزرده قلبم را گاهی مهربان میشود و سخنان مهربانانه و لطیف مثل گل میزند و دیگران هم با لبخند ب او مینگرند
ولی همیشه ک حالمان نباید خوب باشد
گاهی باید تند شد
گله کرد
نباید گذاشت در دل چیزی بماند
نباید گذاشت قلب بیچاره از غصه دق کند
دوست داشتن هایمان را فریاد
درد هایمان را تنفر هایمان را
گاهی هم غم های مان را
خردسالی هیچوقت توان فریاد زدن نداشتم ینی دردی نبود شادی هایم هم انقدر نبود ک بشود فریاد زد بزرگتر ک شدم ناگهان موقع اعصبانیت هایم صدایم اوج میگیرد موقع شادی هایم جیغ میزنم در زمان تعجبم فریاد سر میدهم
الان غم ها زیاد شده شادی ها پر رنگ شده وگرنه من همان کودکم تنها چیزی ک در من عوض شده کمی قیاقه و قلبی رنجور تر است