ماه پیشونی را از داستانیک اسید بشنوید.
این ملا باجی یک دختر داشت که به عکس شهربانو زشت و بدترکیب بود، برداشت این را هم روی جل و جهازش آورد توی خانه.
باز جا داشت بابای شهربانو بر اساس آنچه از کهن الگوی مرد سنتی ایرانی در ذهن ماست، سرناسازگاری بردارد و بگوید خودتو می خوام بی بچه.مالمو نمی دم ... یکی دیگه رو بزرگ کنم.
اما خب این مرد تا به اینجای کار ثابت کرده که خیلی پیچیده تر از این حرف هاست و در کل به دنبال تابوشکنی و از میان برداشتن کلیشه هاست. و خب ما هم مته به خشخاش نمی گذاریم.
ملا باجی دو سه روزی توی خانه مشغول رُفت و روب شست و شو و وردار و بذار و بازدید اسباب خانه بود در این اثنا، سری هم به انبار زد و رفت سراغ خمرهی هفتمی. همین که در خمره را ورداشت یک دفعه دید یک ماده گاو زرد از خمره پرید بیرون. ملا باجی دست پاچه شد، گاو را برد انداخت توی طویله و با خودش گفت: اگر باز هم خواستم شغل معلمی را ادامه بدهم آنجا که در درس زیست شناسی می رسیم به نظریه خلق الساعه، به بچه ها می گویم که ارسطو واقعا درست فکر می کرده، و این مثال را هم می زنم که با چشم خودم دیدم که ترکیب یک زن چاق و یک خمره سرکه هفت ساده می شود یک گاو زرد گنده. اما بعد قیدش را زد و گفت می شینم همینجا خانم و خرمن زندگیمو می کنم چندغاز حقوق آ پ و این کشف نیم بندی که کردم ارزش نداره صبح زود بیدار شم برم سرکار.
حالا این که این گاوه چطور توی خمره جا شده خودش جای بحث دارد اما توی پرانتز من هم یک نظریه دارم که بیشتر می تواند موقع تدریس دین و زندگی به کار بیاید. به نظرم این مدتی که زن بیچاره توی خمره مانده و شاهد رفتارهای دخترش و واکنش های شوهرش بوده، حسابی از این زندگی سیر شده و از ته دل گفته خدایا مرا گاو کن!!! و خب یحتمل آن دم، لحظه ی استجابت دعا بوده و حالا این گاوی که از خمره برون گریخته همان مادر دلشکسته و مستجاب الدعوه است.
باری ملا باجی که اولش با روی خوش، خودش را توی خانه جا کرده بود یواش یواش با شهربانو بنای بد رفتاری را گذاشت، آیفون 14 که نخرید هیچ، همان گلکسی آ 31 بچه را هم ستاند و ، تمام کارهای سخت خانه را از جاروکشی و رخت شوری و ظرف شوری به گردن شهربانو انداخت. از خورد و خوراک و رخت و لباس هم خیلی بهش سخت میگرفت. اگر یکی وارد خانه میشد، خیال میکرد این شهربانو کلفت اینهاست از هر کاری هم صد جور ایراد میگرفت و شهربانوی بیچاره را میچزاند و از نشگون و سُقُلمه و مشت و لگد و پیاده سازی فنون رزمی هم در حقش مضایقه نمیکرد. که البته من یکی به خاطر حد حماقت و بی فکری شهربانو، راهکار کتک درمانی را در مورد نامبرده بسیار جایز می دانم. شهربانو هم میسوخت و میساخت و از ترس ملا باجی جرأت اینکه به باباش شکایتی بکند نداشت. تازه اگر هم چیزی میگفت، و آه و ناله میکرد، فایدهای نداشت.
چرا؟ چون ملاباجی همان اول ازدواج در کانال خانم های قری عضو شده بود و با اجرای دلبری های عاشقانه و سیاست های زنانه حسابی دل و دین از مرد برده بود طوری که دیگر هیچ از زندگی به چشم وی نمی آمد جز ملاباجی و قر و قمیش و دلبری وی.
شهربانو هم هرچه عز و جز می کرد که ملاباجی را از چشم پدر بیندازد و حقیقت اعمال زشت او را برملا کند، حریف ترفندها و ایده های خانم های قری و اجراهای بی نقص ملا باجی نمی شد که نمی شد.
چند وقتی که گذشت ملاباجی که در اندیشه بود، شهربانو را بالکل از صحنه ی زندگیش پاک کند. فکر تازهای کرد. گفت: «شهربانو باید از فردا اتاقها و حیاط را پیش از خروس خون آب و جارو کنی و ظرفهای شب را هم بشوری، آن وقت یک بقچه پنبه با دوک ورداری با گاو ببری صحرا. گاو را تا غروب تو علفها بچرانی و پنبه را هم بریسی غروب هم که برگشتی کارهای ماندهی خانه را بکنی.»
خواه ناخواه شهربانو گفت: باشه.
فردا کلهی سحر پا شد و کارهاش را کرد. وقتی که آفتاب زد، بقچه را روی سرش گذاشت و گاو را از طویله بیرون کشید و روانهی صحرا شد و همهاش تو فکر و غصه بود که: «خدایا من اگر ده تا دست هم داشته باشم نمیتوانم این پنبهها را بریسم، اگر هم نریسم شب معرکه داریم. بعد اصلا پنبه ریسیدن دیگه چه صیغه ای است؟ پول بابام که هست، گوشی که هست، فضای مجازی که هست. هرچی دلت می خواد سفارش بده از اینستا برات بیارن در خونه، منو چرا اسگل می کنی » آمد وسط صحرا کنار سبزیها نشست، گاو را ول کرد تو علفها و بنا کرد پنبهها را دور دوک چرخاندن. نزدیک غروب دید نصفش را هم نخ نکرده. نشست به حال زار خودش، گریه را سر داد. با خودش گفت اگر گوشی داشتم لااقل سرچ می کردم ببینم چطوری باید این پشم و پیل ها را نخ کنم ای خاک بر سر من که همون گوشی پکیده رو هم از دست دادم. تازه گوشی که هیچ، سر هیچ و پوچ مادر دسته گلم را هم باختم و زار زار زار.
یک دفعه گاو آمد جلو و چشمش را انداخت تو چشم این دختر گریان. از نگاه گاو هرکسی میفهمید که به حال شهربانو دل سوزی میکند و حسرت میکشد. همین طور که شهربانو گرفتار غم و غصه بود گاوه شروع کرد پنبهها را از این طرف تند و تند خوردن و از آن طرف نخ پس دادن. حالا این که چه اتفاقی در سیستم امعا و احشای یک گاو می تواند رخ بدهد که به ناگاه دستگاه گوارشش به کارگاه ریسندگی و بافندگی تبدیل شود به کنار ولی آدم گرگ بیابون بشه، مادر نشه که حتی با این همه جفا که از دختر دید و بخاطرش افتاد توی سرکه و گاو شد و هوو سرش آمد ،باز هم طاقت دیدن اشک جگرگوشه را نداشت که نداشت.
هنوز آفتاب زردی نوک درختها بود که تمام پنبهها نخ شده بودند. شهربانو خوشحال شد و با گاو و بقچه ی نخ و سری افراشته برگشت خانه. گاو را تو طویله بست و نخها را تحویل ملا باجی داد و رفت به سراغ کارهای خانه. کارهاش را که کرد یک تکه نان خشک دادند آب زد خورد و با چشم گریان و دل بریان خوابید.
فردا صبح که خواست برود صحرا ملا باجی عوض یک بقچه پنبه سه تا داد،
هرچند نقشه ی اخیر ملاباجی کمی فرسایشی بود، اما مو لای درزش نمی رفت. ملاباجی می خواست به واسطه ی کار زیاد و بی هدف، شهربانو را به سمت مرگ تدریجی بر اثر فشار کاری و افسردگی ناشی از پوچ گرایی بکشاند یا این که کاری کند در نهایت دخترک به خاطر شرایط اسفبار خانوادگی، خودش با پای خودش از خانه فرار کند.
خلاصه شهربانو خواهی نخواهی بقچهها را کول گرفت و گاو را جلو انداخت و رفت به صحرا و مثل روز پیش نشست کنار سبزه ها، همان اول نگاه معناداری به گاو انداخت که یعنی بیا و مثل دیروز، از اینور بخور و از اونور نخ پس بده. اما گاو در یک حرکت پرفشار نمایشی به وی نشان داد که از دیروز که آن عملیات ریسندگی و بافندگی را با دستگاه گوارشش انجام داده، به علت مصرف زیاد فیبر گیاهی، دچار اسهال شدید و بی وقفه شده و قادر نیست در این زمینه کمکی بکند. بعد از ظهر شد اما شهربانو از سه بقچه، نیم بقچه نخ هم درست نکرده بود، دلش تنگ شد. بی اختیار با صدای بلند بنا کرد گریه کردن، که یک دفعه بادی بلند شد پنبهها را برداشت و برد و غلطاند تا افتاد توی چاه. شهربانو گفت: «ای داد بیداد! حالا دیگر چه خاکی به سرم بریزم؟ اگر هر شب کتک و توسری بود امشب داغ و دمپایی است.» تو این فکرها بود که باز گاوه آمد جلوش و زبان واکرد که: «دختر جان! نترس برو توی چاه آنجا دیوی نشسته اول خوب سلام تعارف کن، بعد هم کارهاش را انجام بده تا به دادت برسه. اما حواست باشه ، اگه دیدی حرف بیخودی زد و خواسته ی نامعقولی داشت، برعکسش را انجام بدهی.»
شهربانو این طفیل تسلیم فرمان بردار، بی چک و چونه رفت خودش را انداخت توی چاه. وقتی رسید ته چاه دید یک حیاط بزرگ است که یک دیو نتراشیده و نخراشیده ای آنجا نشسته. شهربانو تا چشمش به دیوه خورد همان طوری که گاوه یادش داده بود یک سلام بلند بالایی کرد و مثل یک مسلسل اتوماتیک شروع کرد به شلیک پی در پی تمام جملات تعارفی ای که در تمام این سال ها، از دهان دوست و آشنا و در و همسایه شنیده بود. به به جناب دیو. خوب هستین انشاالله؟ خانواده خوبن؟ پدردیوه؟ مادردیوه؟ خبر دارین ازشون؟ دعاگوشون هستیم. خدمت رسیدیم برای دستبوسی، از شما که زیاد به ما رسیده، گفتیم امروز ما در خدمت باشیم، بنده نوازی می فرمایید، ببخشید پایین اومدنی پشتم به شما بود، اگر کاری چیزی دارید امر بفرمایید به دیده منت انجام می دم، باعث افتخار منه، چقدر این باغچه و دم و دستگاه برازنده شماست. حضور در اینجا توفیقیه که نصیب بنده شده، تمنا می کنم، آقایید. حضور در اینجا ثمره ی لطف شماست. انشاالله که چرخ این چاه همیشه براتون بچرخه، ایشالا همیشه به معدن و حفاری، خاک پای شما هستیم، انشالله که هرچی سنگ و املاح از این چاه استخراج می شه بقای عمر شما باشه. ایشالا به زودی فاز دومشو بهره برداری کنین، به دلم برات شده یه کلنگ دیگه بزنین می رسین به نفت، درد و بلاتون به سرم سرور مایید.
دیوه خوشش آمد، داشت توی خلسه فرو می رفت و اما چون می دانست تعارفات ایرانی تمامی ندارد، زد وسط تیربار شهربانو و گفت: «چشم سیاه، دندان سفید اگر سلام تعارف نکرده بودی تو را لقمهی چپم کرده بودما اما حیف که ما دیوها خیلی روی آداب معاشرت حساسیم. حالا بگو ببینم تو کجا اینجا کجا؟ » شهربانو از اول تا آخر شرح حال خودش و قضیه نخ و پنبه را برای دیوه گفت.
دیوه با خودش فکر کرد بگذار ببینم راه دارد به دادش برسم.
بعد رو کرد به شهربانو و گفت: «اول پاشو آن سنگ را وردار بزن تو سر من.» شهربانو این بار خنگ بازی در نیاورد. سر دیو را گذاشت تو دامنش و بنا کرد جستن، رشک هاش را گرفتن و شپشهاش را کشتن. دیوه گفت: «سر من پاکتر و بهتره یا سر نامادریت.» گفت: «مرده شور سر نامادریم را ببرد تصدقتون بشم البته که سر شما تمیزتر است.» دیوه گفت: «خیلی خوب، حالا پاشو آن کلنگ را وردار خانه را خراب کن.» شهربانو فوری جارو را ورداشت و حیاط را جارو کرد. وقتی جارو تمام شد دیوه گفت: «حیاط من بهتر است یا حیاط شما.» شهربانو گفت: « وا چشمم کف پاتون. البته حیاط شما. حیاط شما دولت سرای ماست. حیاط شما چه دخلی دارد به حیاط ما. حیاط ما از خشت نپخته و گل خام است، حیاط شما از مَرمَر و رُخام است.» دیوه که سر کیف آمده بود گفت: «پاشو ظرفها را بشکن.» شهربانو زود پا شد ظرفها را شست. دیوه گفت: «بگو ببینم ظرفهای من بهتر است یا ظرفهای شما.» شهربانو گفت: «وا، صاحبش قابل داره، چه حرفها البته ظرفهای شما بهتر است. ظرفهای ما از گل و سفال است ظرفهای شما از طلای ناب است.»
خلاصه، از آنجایی که شهربانو مراتب و مناسک کلفتی و پاچه خواری را به نحو احسن به جا آورد، میان او و جناب دیو محبت و علقه ای شکل گرفت.
دیوه گفت: «آفرین به تو دختر، حالا که این قدر دختر خوبی هستی برو گوشهی حیاط پنبهی نخ شده را وردار و برو.» شهربانو آمد دید تمام پنبهها کلاف نخ شده و پهلوی نخها، چندتا کیسه پر از شمش طلا هم چشمک می زند. بی اینکه اعتنایی به طلاها بکند، نخها را ورداشت و آمد که از دیوه خداحافظی کند و برود، دیوه گفت: «کجا به این زودی، پا نگه دار که کارت ناتمام است. اینها را بگذار زمین. برو از این حیاط تو حیاط دومی و از حیاط دومی تو حیاط سومی وسط حیاط سوم. یک آب روانی است، بنشین کنار آب، هر وقت دیدی آب زرد آمد دست نزن، آب سیاه آمد سر و چشم و ابروت را بشور، وقتی که آب سفید آمد دست و صورتت را با آن بشور.» شهربانو، این طفیل گوش به فرمان، گفت: «چشم جناب دیو»
و رفت همان کار را کرد و برگشت آمد. دیوه که از حسن هجواری با شهربانو به وجد آمده بود گفت: «حالا میخواهی بروی برو. ولی چون ازت خوشم اومده، هر وقت کار و زندگیت بیخ پیدا کرد، می تونی بیای سراغ من.» شهربانو گفت: «استدعا دارم، برقرار باشید، هم صحبتی با شما توفیقی بود که نصیب بنده شد. به دیده ی منت ایشالا تو شادیاتون خدمت برسیم، سایه تون بالا سر ما باشه. راضی به زحمتتون نیستم دوستان به جای ما، خدمت از ماست چای بخورم یا خجالت چوب کاری می فرمایید» و همانطور که تعارف از دهانش می ریخت توی چاه و طنین می انداخت کم کم دست گرفت به سنگ ها و رفت بالا.
خورشید رخ گرفته بود و آفتاب غروب کرده بود، کم کم هوا داشت تاریک و تاریک تر میشد. ولی شهربانو دید به عکس همیشه که بعد از غروب، هوا که تاریک میشد چشمش جایی را نمیدید، امشب پیش پایش روشن است و چشمش همه جا را میبیند.
خوب که این ور آن ور را نگاه کرد دید انگار تمام روشنیها از خودش است.
رفت سرچشمه و نگاهی به سر و صورتش کرد. نگو وقتی آب سفید یعنی آب مروارید را به صورتش زد یک ماه روی پیشانیاش در اومده و یک ستاره هم روی چانهاش. و حالا به یک نورافکن سیار تبدیل شده است.اولش کلی ذوق خودش را کرد اما دید اگر با این وضعیت برود به خانه و ملا باجی ببیندش واویلاس. همینطور که ساکت و بی آزار یک گوشه می نشست ولش نمی کرد، دیگر حالا اگر می دید به یک چشمه نور مصنوعی تبدیل شده تمام بدخوابی های شبانه و میگرن های گاه و بی گاهش را به تشتعشات شهربانو ربط می داد و همین را بهانه ای می کرد برای کتک و کتک کاری. زود با لچک پت و پهنی که سرش بود، پیشانی و چانهاش را پوشاند و واردخانه شد.
تا وارد شد، گاو را تو طویله بست و آمد نخها را داد به ملا باجی، ملا باجی که از کار دیروزش که یک بقچه پنبه را نخ کرده بود حیرت زده بود از کار امروزش پاک انگشت به دهن ماند که چطور سه بقچه پنبه را نخ کرده. نخها را زیر و رو کرد که ایرادی بگیرد دید خیلی خوب تابیده شده، خشکش زد. اما از تک و تا نیفتاد. گفت: «زودباش برو به کارهای خانه برس و آشپزخانه را هم جارو کن.» شهربانو گفت: «سمعا و طاعتا.» ظرفهای ناهار را خوب شست و رفت تو آشپزخانه و بنا کرد جارو کردن، ملاباجی هم نشست جلوی تلویزیون به دیدن مسابقات دبلیودبلیویی.
در واقع بخشی از خشونتی که در ذات این زن بود، به خاطر همین محتواهای خشنی بود که از مدیا دریافت می کرد. هروقت ملاباجی زیادی غرق در مسابقاب کشتی کج می شد یا یکی از این فیلم های هالیوودی یا جنگی چینی و کره ای را می دید، بعدش دلش می خواست یکی را پیدا کند و توحشی را که توی وجودش قلمبه شده همراه با فن هایی که یاد گرفته رویش پیاده کند، این وسط هم هیچکس به اندازه شهربانو کتک خورش ملس نبود. یکی دوبار هم که شهربانو خواست از در مذاکره وارد شود و قانعش کند که این حرکاتی که توی رینگ می بیند، همه اش جلوه های ویژه و صحنه سازی است و سوپراستارهایش واقعا همچین کارهایی را انجام نمی دهند، خشم ملاباجی دو چندان شد، پرتش کرد گوشه ی اتاق، رفت توی طاقچه و از همانجا پرید رویش تا بفهمد که صحنه های کشتی کج و هالیوود کاملا حقیقت دارد.
خلاصه ملاباجی بعد از تماشای هشت راند پشت سر هم رفت دنبال شهربانو که فن های جدید را رویش پیاده کند، با خودش گفت حکماً چون چشمش نمیبیند و درست نمیتواند جارو کند، بهانهی کتک خوری خوبی دارم. رفت سراغش تو آشپزخانه اما هنوز پاش به آنجا نرسیده دید مثل اینکه توی آن محوطه چلچراغ روشن کردهاند، تعجب کرد رفت تو، دید از پیشانی و چانهی شهربانو ماه و ستاره نور میدهد و یک صورتی به هم زده که ماه نداره و از خوشگلی تا نداره.
کظم غیظ کرد. دست شهربانو را گرفت و آوردش تو اتاق، گفت: «بدون این که کتک بخوری و فحش بشنوی، راستش را بگو ببینم چه طور شد این طور شدی؟» شهربانو هم از صدق دل برایش گفت که چی شد.
ملاباجی اولش خواست به همین بهانه، کتک کاری امشب را شروع کند. گفت گیس بریده مگه نمی دونی من تو نور زیاد میگرنم عود می کنه؟
اما بعد رفت تو فکر که فردا دختر خودش را بفرستد همینجایی که شهربانو رفته، بلکم او هم برود تو چاه، آبی به سر و صورتش بزند، ماهی تو پیشانیش دربیاید، ستارهای زیر چانهاش پیدا بشود، خوشگل بشود و بشود تو صورتش نگاه کرد تا مجبور نباشد هرچه از پدر شهربانو تیغ می زدند را خرج عمل زیبایی و لیزر و فیشال و لوازم آرایش برای این خدا زده بکند. این بود که یک خرده روی خوش به شهربانو نشان داد و گفت: «شهربانو جان، تو دختر خوبی هستی. فردا که میروی صحرا دختر من را هم همراهت ببر، بعدم بفرستش توی چاه تا او هم مثل تو خوشگل و زیبا بشود.» شهربانوی دل سفید هم گفت: «چه عیب دارد. سمعا و طاعتا»