روزگاری در بازار معروف بغداد تاجری بود،یک روز غریبه ای را دید که با تعجب بهش نگاه میکند،تاجر میدانست که آن غریبه مرگ است برای همین وحشت زده و لرزان از بازار فرار کرد،تا بعد از طی فرسنگ ها راه خودش رو به شهر سامرا برساند چون مطمئن بود مرگ نمی تواند آنجا پیدایش کند ولی وقتی بالاخره به سامرا رسید چهره سرد و تاریک مرگ را دید که منتظرش است.
تاجر گفت: بسیار خب من تسلیمم در اختیار تو هستم ولی بگو چرا امروز صبح از دیدن من در بغداد تعجب کردی.
مرگ گفت: چون قرار بود امشب تو را در سامرا ببینم.