گاهی وسط غذا خوردن، بیهیچ دلیلی، زبونت را گاز میگیری.
نه چون ناشی هستی، نه چون تازهکار. فقط چون لحظهای حواست میرود.
و دردش، هرچند کوچک، اما یادآور چیزی بزرگتر است:
اینکه تجربه همیشه مصونیت نمیآورد.
در کار و زندگی هم همین است.
گاهی درست همانجایی اشتباه میکنی که فکر میکنی «دیگر بلدم».
در پروژهای که بارها تکرارش کردهای، در تصمیمی که همیشه درست گرفتهای،
در گفتوگویی که خیال میکنی نتیجهاش معلوم است.
و بعد، نتیجه تلختر از چیزی میشود که انتظار داشتی.
تجربه خوب است، اما اگر تو را از «دقت» دور کند، آرامآرام تبدیل میشود به غرور.
و غرور، همان لحظهایست که ذهنت را پرت میکند… درست پیش از گاز گرفتن زبونت.
گاز گرفتن زبونت موقع غذا خوردن،
بهترین مثاله که چطور ممکنه با سالها تجربه بازم اشتباه کنی...