«اریک» با سرعت بیوک شاسی بلند آفرود خود را در اتوبان می راند. در صندلی کناری، «لوری» مشغول رقصیدن با موسیقی بلند در حال پخش از ضبط ماشین بود.
اریک قدری صدای ضبط را کم کرد. سر خود را خاراند و گفت:
لوری در همان حالت رقصیدن با اشاره دست گرسنه بودن را تایید کرد. اریک ضبط را خاموش کرد.
اریک لبخندی زد و از خروجی اتوبان بیرون رفت.
لوری سه ترانه از تیلور سوئیفت را پشت سر هم گذاشت و با هر کدام رقصید و آواز خواند. جاده همچنان ادامه داشت. اریک گفت:
اریک از جاده وارد بیابان شد. در صحرای بی آب و علف مشغول رانندگی شد. سه چهار دقیقه ای رانندگی کرد.
اریک با دقت روستای جدید را زیر نظر گرفته بود.
اریک شیشه سمت خود را پایین داد.
مرد نگاه هاج و واجی به اریک انداخت.
اریک گاز داد.
اریک در پمپ بنزین توقف کرد و مشغول بنزین زدن شد. در حالی که پمپ را در محل بنزین گیری بیوک فرو کرده بود به لوری گفت:
لوری آهی کشید و زیرلب گفت:
. چند دقیقه بعد لوری برگشت اما در فکر بود.
اریک خندید.
لوری نشست و بطری آب را به اریک داد. اریک قرص خود را در گلو انداخت و قدری آب خورد. بطری را به لوری تعارف کرد. لوری میل آب نداشت. گفت:
اریک ماشین را روشن کرد و کمی جلوتر رستوران مورد نظر را پیدا کرد.
لوری پیاده شد. اریک مشغول پارک کردن بود که لوری برگشت.
اریک خندید.
اریک به گوشی خود نگاهی انداخت.
اریک رفت. لوری با نگرانی از پنجره او را دنبال کرد. اریک خیلی سریع برگشت.
اریک شروع به حرکت کرد. در خلوتی روستا کمی ادامه دادند. خانمی درکنار جاده بود. به نظر می رسید که خم شده است و مشغول بستن کفش هایش است.
اریک در کنار جاده ایستاد. شیشه سمت لوری را پایین داد تا لوری از خانم سوال بپرسد. لوری سرش را از شیشه بیرون برد. لوری جیغ بلندی زد.
اریک سرش را خم کرد و نگاهی انداخت. شیشه را بلافاصله بالا داد.
اریک مدتی با آشفتگی رانندگی کرد. سکوت در ماشین حاکم شده بود. لوری هر از چند گاهی انگشت خود را در دهان گاز می گرفت. مدتی بعد لوری با نگرانی گفت.
اریک در گوشه ای ایستاد. دستانش بر روی فرمان می لرزیدند.
لوری به آرامی گریه می کرد.
اریک چند دقیقه ای رانندگی کرد. به یک دوراهی رسیدند.
این دفعه به جاده ی صافی رسیدند که به نظر می رسید مستقیم از میان صحرا می رود.
اریک گاز داد. چند مایل جلوتر، تعداد زیادی ماشین پلیس و چند هلی کوپتر و ماشین امداد جاده را بسته بودند. اریک سرعت را کم کرد. ناگهان یک ماشین بسیار بزرگ ارتشی وارد جاده شد و به سرعت به سمت ماشین آنها حرکت کرد. اریک ترمز گرفت. صدای بلندی آمد.
لوری بلند گریه می کرد. اریک گیج شده بود و نمی دانست چه کار کند.
اریک پیاده شد. روی زمین دراز کشید. بلند گفت:
لوری هم بیرون آمد و روی زمین دراز کشید. مدتی بعد، اریک جرات کرد و سر خود را کمی بالا گرفت و نگاه کرد. خودروی نظامی دیگر به آنها نزدیک نمی شد. سر جای خود ایستاده بود. بعد از چند دقیقه سه نفر با چهره ی پوشیده از آن بیرون آمدند. همراه با خود سلاح سنگین جنگی داشتند. با فاصله از طریق بلندگو با آنها صحبت می کردند.
اریک به آرامی افراد مسلح را نگاه می کرد. به نظر می رسید که آنها نسبت به اریک و لوری مشکوک هستند و با هم در حال مشورت هستند. همچنین به طور مداوم در بیسیم مطالبی را منتقل می کنند.
لوری کمی خود را پیدا کرده بود.
یک مامور سرتاسر مسلح جلو آمد. با انبر بلندی وسایل پرتاب شده را برداشت و برد. نیم ساعتی گذشت. همچنان خبری نبود. گرمای آسفالت پوست تن اریک و لوری را آزار می داد اما جرات صحبت کردن و تکان خوردن نداشتند. مدتی بعد دوباره در بلندگو صدای بلندی پیچید.
دو سه دقیقه ای سکوت شد. لوری سکوت را شکست.
لوری پوزخندی با ناباوری زد. اما ساکت شد. اریک به آرامی پرسید:
لوری با صدایی آرام گفت:
لوری سپس با صدای بلند گفت:
ماموری جلو آمد. با صدای خشنی گفت:
لوری امتناع کرد.
لوری کمی پایش را بالا آورد. مامور یک پابند کلفت به دور مچ پای لوری انداخت. بعد به سمت اریک رفت. یک پابند هم به مچ پای اریک انداخت. مامور با صدای خشن ادامه داد:
مامور صداخشن به سمت خودروی نظامی برگشت و سوار آن شد. هنوز سه نفر بیرون ایستاده بودند و مشغول مشورت بودند.
اریک با صدای بلند پرسید:
لوری فریاد زد:
لوری جیغ زد:
لوری و اریک بلند شدند و ایستادند. پوست بدنشان به خاطر تماس با آسفالت داغ قرمز شده بود.
لوری زیر لب فحش داد.
سپس بلند گفت:
مامورین سوار ماشین شدند. خودروی نظامی به عقب برگشت و رفت.
اریک خمیازه ای کشید و روی صندلی عقب قدری جابه جا شد. آفتاب گرم کویری از پنجره به داخل افتاده بود. از ماشین پیاده شد و به سمت دستشویی صحرایی رفت. دستشویی را دو نفری با چند تکه سنگ ساخته بودند و هر شب قبل از خواب آنرا با خاک پر می کردند. بعد از اتمام عملیات صبحگاهی، سلانه سلانه به سمت قرارگاه پلیس رفت. جایی که پابند اش شروع به لرزیدن کرد، صدای بلندگوی پلیس هم آمد.
اریک قدری عقب رفت. یک مامور با لباس محافظ هسته ای سنگین را دید که به سختی در لباس کلفت خود حرکت می کرد. یک بسته بر روی زمین گذاشت. آرام آرام عقب گرد کرد و رفت. اریک مدتی صبر کرد تا مامور به قرارگاه بازگردد. آنگاه جلو رفت و بسته را باز کرد. به خاطر بنزین و آب بسته سنگین بود. آن را بست. سپس بسته را بر روی زمین کشید تا به ماشین رسید. به آرامی گفت:
صدایی از داخل ماشین نیامد. اریک لبخندی زد. باک بنزین را باز کرد و ماشین را پر کرد. سپس در عقب را باز کرد و نشست. سریع در را بست که گرما وارد ماشین نشود.
لوری روی صندلی جلوی ماشین غلت زد. آرام آرام بلند شد و به اریک سلام داد. اریک هم پاسخ داد:
همان لحظه لوری خودش را در آیینه ماشین دید. سپس به صندلی ماشین نگاه کرد و انبوه موهایش را بر روی صندلی دید. خواست جیغ بزند که اریک دهان او را گرفت.
اریک بلافاصله متوجه شد که حرف درستی نزده است.
اریک به صندلی جلو رفت و سر بی موی لوری را در بغل گرفت.
اریک بوسه ی محکمی از لبان لوری گرفت.
لوری یک بوسه دیگر از لبان اریک گرفت.
اریک به صندلی تکیه داد. لوری به آرامی گفت:
لوری بلند شد و نشست.
اریک مردد بود.
اریک جرات نداشت. لوری ماشین را در دنده گذاشت. دور زد و به سمت روستا حرکت کرد. مدتی رفتند تا دوباره به پنتونیا رسیدند.
لوری داشبورد را باز کرد تا چاقو را پیدا کند.
لوری چپ چپ به اریک نگاه کرد.
اریک و لوری وارد رستوران شدند. یک دختر که موهای کوتاهی داشت به آنها لبخند زد.
لوری لبخند زد طوری که به نظر می رسید آن دختر را می شناسد.
صاحب رستوران با لحن گزنده ای گفت:
اریک جا خورد و لرزید. لوری گفت:
دختر پیشخدمت با لبخند گفت:
داخل رستوران خالی بود. اریک به آرامی به لوری گفت:
لوری و اریک در یک صندلی نشستند. دختر پیشخدمت گفت:
پیشخدمت یک دفترچه جلوی خود گرفت تا سفارش آنها را یادداشت کند.
اریک گفت:
اریک ناخودآگاه دست به جیب خود زد تا از وجود چاقو مطمئن باشد. لوری گفت:
اریک به آرامی گفت:
اریک و لوری به طبقه بالا رفتند. در حمام دومی استحمام کردند و برگشتند. وقتی بر روی میز خود نشستند، تونیا یک پیتزای پنیر اشتهاآور برای آنها روی میز گذاشت.
اریک مردد بود. لوری یک برش از پیتزا را برداشت. چشمانش را بست.
لوری همان پیتزای گاز زده را در دهان اریک گذاشت. اریک یک گاز زد. لوری بوسه ای بر لبان اریک زد.
لوری لبخند زد. سپس در آرامش پیتزا را با هم تمام کردند. بعد از تمام کردن پیتزا آبجوها را نیز نوشیدند. هزینه غذا و آبجو را به رییس رستوران پرداخت کردند. یک انعام حسابی هم به تونیا دادند. تونیا از آنها خواست که باز هم به آنها سر بزنند. سوار بیوک شدند. اریک ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. لوری پرسید:
وقتی که نزدیک قرارگاه پلیس رسیدند متوجه تغییراتی شدند.
لوری از ماشین بیرون آمد و شروع به دست تکان دادن کرد.
اریک و لوری مدتی برای خبرنگارها دست تکان دادند. تا بالاخره یک ماشین مربوط به یک خبرگزاری به سمت آنها آمد. ماشین در فاصله توقف کرد. چهار خبرنگار پیاده شدند. یکی از آنها هدفونی را سمت آنان پرتاب کرد.
اریک بر روی صندلی ماشین نشست. سوالهای خبرنگاران را نمی شنید اما جواب های لوری را گوش می کرد.
لوری خواست گوشی را پس بدهد. اما گویا خبرنگاران اجازه گرفتن گوشی را هم نداشتند. با حرکت دست تشکر کردند و رفتند. لوری هدفون را داخل ماشین پرتاب کرد.
لوری با عصبانیت مامور را نگاه کرد و گفت:
لوری برگه را به مامور بازگرداند.
از بلندگو صدای بلندی در فضا می پیچید. صدای بلند مانع شد که مامور وزارت بهداشت ادامه حرفهای لوری را متوجه شود.
ماموری پابندهای متصل به پای لوری را باز کرد. لوری کمی پوست قرمز شده در ناحیه اتصال پابند را مالش داد. در حین مالش دادن، دکتری را تماشا می کرد که در حال معاینه اریک بود. بعد چند دقیقه اریک بلند شد و به سمت لوری آمد. پابند اریک را هم باز کردند. بدون پابند سوار بیوک شدند. اریک نگاهی به لوری انداخت.
لوری در آینه ماشین خود را نگاه می کرد.
اریک به سرعت شروع به حرکت کرد. لوری آرام آرام اشک می ریخت.
گوگل مپ نزدیک ترین راه به هتل هیلتون را نشان اریک داد. اریک و لوری در داخل ماشین ساکت بودند.
کلید اتاق خود را گرفتند و وارد شدند. اریک گران ترین اتاق هتل را در طبقه هشتم گرفته بود.
یک استحمام طولانی کردند. بعد از مدتها به راحتی و بدون دغدغه ساعتها در کنار هم خوابیدند. آن شب، طبق قرار قبلی اریک برنامه ریزی یک شام رمانتیک را انجام داده بود. از مدیریت رستوران خواهش کرده بود که تیلور سوئیفت پخش کند. بهترین و گران ترین پیتزا را هم سفارش داده بود.
وقتی پیتزا آمد، لوری یک برش برداشت. گاز زد. بعد برش را به اریک داد. اریک هم گاز زد. مشغول جویدن شدند. ناگهان اریک پیتزای خود را در دستمال تف کرد.
لوری لب هایش را برای بوسه جلوی اریک برد. اریک هم لب های او را بوسید.
صدای جیغ لوری آن قدر بلند بود که دو سه نفر بلند شدند و برای کمک آمدند.
لوری با وحشت اریک را زیر نظر داشت. لبخند متفاوتی بر لبان اریک بود. خون را در دهانش مزه مزه می کرد. تکه لب بریده شده از لوری را با ولع قورت داد. لوری با حالت غش نقش بر زمین شد.