حسین حجت
حسین حجت
خواندن ۳۰ دقیقه·۱ سال پیش

رهایی


فصل یک

«اریک» با سرعت بیوک شاسی بلند آفرود خود را در اتوبان می راند. در صندلی کناری، «لوری» مشغول رقصیدن با موسیقی بلند در حال پخش از ضبط ماشین بود.

  • خسته نشدی؟ فکر کنم خود «تیلور سوئیفت» از آواز خواندن خسته شد!
  • خوب چه کار کنم! یک ریز از صبح تا الان در این اتوبان هستیم. مسیر طولانی و خسته کننده است.

اریک قدری صدای ضبط را کم کرد. سر خود را خاراند و گفت:

  • گرسنه نیستی؟ از وقتی که حرکت کردیم تا الان چیزی نخوردیم.

لوری در همان حالت رقصیدن با اشاره دست گرسنه بودن را تایید کرد. اریک ضبط را خاموش کرد.

  • چرا خاموش کردی؟
  • راستش کمی سرم درد گرفت. پیشنهاد می کنم که اولین توقف گاه بایستیم. در نقشه گوگل جستجو کنیم و بهترین رستوران نزدیک را پیدا کنیم.
  • ای بابا… از دست شما مهندس های کامپیوتر! کمی سنتی فکر کن. از اولین مسیر خروجی خارج می شویم. ادامه می دهیم. بالاخره یک رستورانی پیدا می شود.
  • مسافرت طولانی است… نگران بیماری های غذایی هم باش. اگر مریض بشویم همین اول مسافرتمان تلخ می شود.
  • قدیم تر ها مردم چه کار می کردند؟ از ظاهر رستوران و مردمی که داخل آن مشغول غذا خوردن بودند تصمیم می گرفتند که جایی غذا بخورند یا نخورند. این گوشی ها و این نرم افزارها استعداد مردم را کور می کند. آها! اصلاً همین خروجی برو بیرون. برو! برو دیگه.

اریک لبخندی زد و از خروجی اتوبان بیرون رفت.

  • ببین چه مسیر قشنگی است! مستقیم داخل صحرا. همین مسیر را می رویم. به تو اطمینان می دهم که در انتها بهترین رستوران صحراهای زیبای «نوادا» را خواهیم دید! بگذار در این مسیر زیبا خانم سوئیفت برایمان بخواند و صفا کنیم.

لوری سه ترانه از تیلور سوئیفت را پشت سر هم گذاشت و با هر کدام رقصید و آواز خواند. جاده همچنان ادامه داشت. اریک گفت:

  • جاده به نظر خلوت و سوت و کور است. وضع آنتن دهی هم خوب نیست مطمئن نیستم کجا هستیم. چطور است برگردیم؟
  • اه! ببین چطور روزمان را خراب می کنی! چرا این قدر وابسته به این دنیای دیجیتال هستی! این کویر زیبا را ببین! دلت می آید که آن را با امواج موبایل آلوده کنی.
  • پس چه کار کنم؟ ادامه بدهیم؟
  • یک پیشنهاد می دهم نه نگو. این همه پول این بیوک شاسی بلند را دادی. واقعاً غیر از جاده صاف و صیقلی از آن استفاده ای کردی؟ خوب از جاده بزن بیرون. بگذار کمی در این صحرای زیبا آزادانه برویم. چرا کمی ریسک نکنیم؟ پستی بلندی که ندارد. کویر است و زیبا. منظره ها معرکه اند.
  • خطرناک است.
  • مزه اش به همین است. بزن بیرون. اگر به آبادی و جایی نرسیدیم برمی گردیم.
  • خیلی بنزین ماشین زیاد نیست …
  • اه! تو هم که اصلاً اهل تنوع نیستی! خوب ساعت بگیر. پنج دقیقه می رویم و خبری نبود برمی گردیم دیگر.
  • باشد. این هم به خاطر تو.

اریک از جاده وارد بیابان شد. در صحرای بی آب و علف مشغول رانندگی شد. سه چهار دقیقه ای رانندگی کرد.

  • آها! ببین. به یک دهات رسیدیم. چقدر هم زیباست. دیدی کمی خطر کردن کیف دارد! الان بهترین رستوران دنیا را هم پیدا می کنیم. منتظر باش!

اریک با دقت روستای جدید را زیر نظر گرفته بود.

  • الان چطور رستوران پیدا کنیم؟ اینجا به نظر خیلی خلوت می رسد. یک پدروپسر در خیابان هستند. چطور است از آنها بپرسیم.

اریک شیشه سمت خود را پایین داد.

  • سلام آقا… ببخشید رستوران خوب این حوالی کجا هست؟

مرد نگاه هاج و واجی به اریک انداخت.

  • رستوران؟! واقعاً؟ تازه به اینجا رسیدید؟ اهل این جا نیستید؟ چطور آمدید؟ مشکلی نبود؟
  • بله. از خروجی اتوبان آمدیم. گرسنه بودیم.
  • عجیب است… مستقیم بروید سپس دست راست. رستوران مالکوم تنها رستوران این آبادی است که هنوز بسته نشده است. فقط اینکه…

اریک گاز داد.

  • چرا رفتی؟ به نظرم صحبت های بیشتری داشت.
  • حس خوبی نداشتم. به نظرم طرف الکل مصرف کرده بود.
  • من چنین حسی نداشتم. جالب بود که پدر و پسر هر دو کچل بودند. یک ویدئو چند وقت پیش دیدم که پسری سرطان داشت و شیمی درمانی می کرد. به خاطر درمان کچل شده بود. پدر هم به خاطر همراهی با پسر خود کچل کرده بود. یاد آن افتادم.
  • متوجه نشدی؟ پسر نبود. همراه آن مرد یک دختر جوان بود که کچل بود.
  • واقعاً؟ نه دقت نکردم. حالا دو نفر انسان بودند که کچل بودند. چقدر حساس و نگران هستی. ای وای نگاه کن! یک پمپ بنزین جلوتر هست. نگران بنزین بودی. ببین بی خودی مضطرب هستی. نگه دار و بنزین بزن. بعد به رستوران مالکوم می رویم.

اریک در پمپ بنزین توقف کرد و مشغول بنزین زدن شد. در حالی که پمپ را در محل بنزین گیری بیوک فرو کرده بود به لوری گفت:

  • عزیزم می توانی به داخل فروشگاه پمپ بنزین بروی و یک بطری آب معدنی برای من بگیری؟ می ترسم رستوران خوبی به زودی پیدا نکنیم و وقت قرص ظهر من دیر بشود.

لوری آهی کشید و زیرلب گفت:

  • چقدر بدبین. همین رستوران مالکوم خوب است دیگر.

. چند دقیقه بعد لوری برگشت اما در فکر بود.

  • عزیزم آب گرفتی؟ چرا ناراحتی؟
  • بله گرفتم. فقط اینکه. این مردی که در مغازه کار می کرد هم مو نداشت. او هم با تعجب من را نگاه کرد.

اریک خندید.

  • داری به این فکر می کنی که چقدر از لحاظ آماری امکان دارد سه نفر کچل ببینی؟ بشین تا برویم. اکنون تو بیخودی نگران هستی.

لوری نشست و بطری آب را به اریک داد. اریک قرص خود را در گلو انداخت و قدری آب خورد. بطری را به لوری تعارف کرد. لوری میل آب نداشت. گفت:

  • من خیلی گرسنه هستم. طبق آدرسی که آن پدر و پسر… یا آن پدر و دختر جوان… یا هر چی به ما دادند دست راست باید برویم. زودتر در رستوران مالکوم غذا بخوریم و برویم.

اریک ماشین را روشن کرد و کمی جلوتر رستوران مورد نظر را پیدا کرد.

  • روستا خلوت و بی سروصدا است. شاید این رستوران هم بسته باشد. من تا پارک می کنم لطفاً تو به داخل برو و بررسی کن. اگر بسته بود به جای دیگری برویم.

لوری پیاده شد. اریک مشغول پارک کردن بود که لوری برگشت.

  • اریک بیا از اینجا زودتر برویم.
  • بسته بود؟
  • نه. اما رستوران هم عجیب بود.
  • یعنی چی؟
  • دختر و پسری که در رستوران کار می کردند کچل بودند. البته صاحب رستوران مو داشت.

اریک خندید.

  • عزیزم چرا به کچل بودن حساسیت پیدا کردی؟
  • حس خوبی ندارم. برویم دیگر.
  • لوری عزیزم تا چند دقیقه پیش اصرار می کردی که در زندگی لازم است که ریسک کنیم. الان تغییر موضع دادی مرتباً می گویی برویم. شاید در این شهر کچلی مد باشد.
  • آخر کجا دیده ای که دختر جوان بیست ساله کچل باشد؟ تازه این کچلی هم مد روز نیست. بالاخره مد از شهرهای بزرگ می آید. چطور در یک دهات کوچک این قدر کچلی مد شده است؟

اریک به گوشی خود نگاهی انداخت.

  • عجیب است هیچ گونه دیتا و حتی آنتن برای تماس تلفنی ندارم. نمی دانم از کجا باید بروم. یک لحظه صبر کن به داخل رستوران بروم شاید وایفای داشته باشند. مسیر را که گرفتم می رویم.

اریک رفت. لوری با نگرانی از پنجره او را دنبال کرد. اریک خیلی سریع برگشت.

  • چی شد چی شد؟!
  • لوری جان چقدر هول هستی. هیچی. وای فای ندارند. فقط راست می گویی شکل عجیبی من را نگاه کردند و پرسیدند چطوری وارد شهر شده ام. من هم سریع بیرون آمدم. بیا همین جاده را ادامه بدهیم. بالاخره از دهات خارج می شود.

اریک شروع به حرکت کرد. در خلوتی روستا کمی ادامه دادند. خانمی درکنار جاده بود. به نظر می رسید که خم شده است و مشغول بستن کفش هایش است.

  • این خانم اصلاً کلاه دارد دیگر به خاطر کچلی از او نمی ترسیم! بگذار بایستم و مسیر خروج را بگیریم.

اریک در کنار جاده ایستاد. شیشه سمت لوری را پایین داد تا لوری از خانم سوال بپرسد. لوری سرش را از شیشه بیرون برد. لوری جیغ بلندی زد.

  • یا مریم مقدس!
  • چه شد؟

اریک سرش را خم کرد و نگاهی انداخت. شیشه را بلافاصله بالا داد.

  • این دیگر چه بود؟ چرا همه ی صورت این خانم غرق خون بود؟ اینجا واقعاً منطقه ی عجیبی است. چه کسی این بلا را سر آن زن آورده بود؟

اریک مدتی با آشفتگی رانندگی کرد. سکوت در ماشین حاکم شده بود. لوری هر از چند گاهی انگشت خود را در دهان گاز می گرفت. مدتی بعد لوری با نگرانی گفت.

  • اریک… اریک…
  • باز چه شده است؟
  • نگاه کن! این همان رستوران مالکوم نیست؟ چرا خودش است. چطور شد؟… ای وای بر من.

اریک در گوشه ای ایستاد. دستانش بر روی فرمان می لرزیدند.

فصل دو

لوری به آرامی گریه می کرد.

  • بیا دختر نفهم! ریسک کن! بیشعور تو چه می فهمی ریسک چیه؟ خوب شد؟ وارد شهر جهنمی شدیم. خوب شد؟ راضی شدی؟ حقا که خری…
  • بس کن دختر! فیلم علمی تخیلی که بازی نمی کنیم. شهر جهنمی دیگر چه صیغه ای است.
  • شهر کچل ها. شهر صورت خونی ها. شهری که از آن خارج نمی توان شد. این شهر طلسم شده است. باور کن هر چقدر برویم باز به مالکوم بر می گردیم.
  • عزیزم! چرا این قدر مساله را بزرگ می کنی؟! این اراجیف دیگر چیست؟ تو مثلاْ دکترای بیولوژی از دانشگاه جانز هاپکینز داری. به خودت مسلط باش. من هول بودم احتمالاً مسیر خروج را اشتباه رفتم و دور بازگشتی زدم. این بار کمی آرام تر می رویم و دقت می کنیم که دوباره برنگردیم. معذرت می خواهم تقصیر من بود.
  • چرا صدای تو هم می لرزد؟ معلوم است تو هم ترسیده ای.
  • راستش را بگویم کمی نگرانم. اما مطمئن هستم که به زودی از اینجا خارج خواهیم شد. لطفاً به من کمک کن. به قول خودت سنتی فکر کن: سالها پیش که نیاکان ما گوشی نداشته اند از شرق آمریکا به غرب آمریکا سفر می کرده اند. خارج شدن از یک دهات که چیزی نیست.
  • پس این بار لطفاً توقف نکن تا کسی از مردم این شهر را نبینیم. می ترسم این بار دیو شاخ دار ببینم.
  • بسیار خوب… بسیار خوب.

اریک چند دقیقه ای رانندگی کرد. به یک دوراهی رسیدند.

  • من مطمئن هستم که دفعه ی قبل از مسیر سمت راست رفتم. ببین. سمت راست نوشته مسیر بازگشت. اشتباه رفته بودیم و دوباره به روستا برگشتیم.
  • خوب پس این دفعه از آن طرف برو. قول می دهم وقتی از این جهنم خارج بشویم دیگر تیلور سوئیفت گوش ندهم!
  • چه ربطی به …
  • فقط برو. اریک فقط برو.

این دفعه به جاده ی صافی رسیدند که به نظر می رسید مستقیم از میان صحرا می رود.

  • عالیه! همین جاده را با سرعت برو تا از اینجا خارج شویم.

اریک گاز داد. چند مایل جلوتر، تعداد زیادی ماشین پلیس و چند هلی کوپتر و ماشین امداد جاده را بسته بودند. اریک سرعت را کم کرد. ناگهان یک ماشین بسیار بزرگ ارتشی وارد جاده شد و به سرعت به سمت ماشین آنها حرکت کرد. اریک ترمز گرفت. صدای بلندی آمد.

  • سرنشینان خودروی بیوک! از ماشین خود پیاده شوید. اسلحه ی خود را به جلو پرتاب کنید و روی زمین دراز بکشید. هر حرکت اضافی کنید به شما شلیک خواهد شد.

لوری بلند گریه می کرد. اریک گیج شده بود و نمی دانست چه کار کند.

  • سرنشینان خودروی بیوک! بار دیگر به شما …

اریک پیاده شد. روی زمین دراز کشید. بلند گفت:

  • لوری محض رضای خدا بس کن. بیا بیرون.

لوری هم بیرون آمد و روی زمین دراز کشید. مدتی بعد، اریک جرات کرد و سر خود را کمی بالا گرفت و نگاه کرد. خودروی نظامی دیگر به آنها نزدیک نمی شد. سر جای خود ایستاده بود. بعد از چند دقیقه سه نفر با چهره ی پوشیده از آن بیرون آمدند. همراه با خود سلاح سنگین جنگی داشتند. با فاصله از طریق بلندگو با آنها صحبت می کردند.

  • خودتان را معرفی کنید.
  • اریک و لوری مایرز هستیم. من مهندس کامپیوتر هستم. همسرم بیولوژیست است. برای ماه عسل مان مشغول مسافرت بودیم. ما مسلح نیستیم. گرسنه بودیم. از اتوبان اصلی برای صرف غذا خارج شدیم. تا به این آبادی رسیدیم.

اریک به آرامی افراد مسلح را نگاه می کرد. به نظر می رسید که آنها نسبت به اریک و لوری مشکوک هستند و با هم در حال مشورت هستند. همچنین به طور مداوم در بیسیم مطالبی را منتقل می کنند.

  • شما دیروز در روستای «پنتونیا» نبودید؟
  • نه نبودیم.
  • چطور این موضوع را اثبات می کنید؟
  • تاریخچه سفر من در گوگل هست.
  • دلیل محکم تر می خواهیم. شما ادعا می کنید که مهندس کامپیوتر هستید شاید تاریخچه غلط بدهید.

لوری کمی خود را پیدا کرده بود.

  • من دیروز از شهر بغلی خرید کردم. رسیدش در جیب دامن ام است. با شماره فروشگاه چک کنید.
  • شما گوشی و شما هم رسید خرید را به آرامی به جلو پرتاب کنید. کارت شناسایی خود را هم پرت کنید. باز هم به شما اخطار می دهم. هر گونه حرکت اضافی کنید به شما شلیک خواهد شد.

یک مامور سرتاسر مسلح جلو آمد. با انبر بلندی وسایل پرتاب شده را برداشت و برد. نیم ساعتی گذشت. همچنان خبری نبود. گرمای آسفالت پوست تن اریک و لوری را آزار می داد اما جرات صحبت کردن و تکان خوردن نداشتند. مدتی بعد دوباره در بلندگو صدای بلندی پیچید.

  • شما چطور وارد این روستا شدید؟
  • چرا همه این سوال را از ما می پرسند؟ خوب با ماشین دیگر.
  • این روستا سه مسیر ورودی بیشتر ندارد. هر سه مسیر توسط نیروهای نظامی اشغال شده اند.
  • ما از جاده نیامدیم. از کویر وارد روستا شدیم.
  • از این کار چه هدفی را دنبال می کردید؟
  • هیچ نیت و برنامه ای نداشتیم. همین طوری گفتیم در صحرا برویم. آیا طبق قانون جرم است؟
  • خیر جرم نیست. شما وارد منطقه ی ممنوعه قرمز واگیری یک ویروس ناشناخته شده اید.

دو سه دقیقه ای سکوت شد. لوری سکوت را شکست.

  • ویروس؟ چه ویروسی؟ من متخصص زیست شناسی هستم. لطفاً دقیق تر بگویید.
  • در این روستا ویروس ناشناخته و شگفت آوری گسترش پیدا کرده است. دانشمندان ما هنوز هیچ توجیهی برای علایم این بیماری ندارند. شخص بیمار پس از دریافت ویروس تمامی موهایش می ریزد. برخی افراد بعد چند روز آرام آرام دوباره موهایشان در می آید و حالت عادی برمی گردند.
  • بقیه چطور؟
  • تا جایی که مشاهده کرده ایم، بقیه همان طور کچل باقی می مانند. متاسفانه این افراد میل به همنوع خواری پیدا می کنند و این تمایل در آنها هر روز بیشتر می شود.

لوری پوزخندی با ناباوری زد. اما ساکت شد. اریک به آرامی پرسید:

  • همنوع خوار چیست؟!

لوری با صدایی آرام گفت:

  • همنوع خواری یا کانیبالیسم یک بیماری است که موجب می شود یک جانور تمایل به خوردن یک جانور هم نوع خودش پیدا کند. صورت آن خانم را به یاد بیاور. احتمالاً یک بیمار آن بلا را سرش آورده بوده است.

لوری سپس با صدای بلند گفت:

  • این تقصیر شماست که ما الان اینجا هستیم. شما باید کل اطراف شهر را گشت می گذاشتید. از کجا معلوم که مردم از این شهر فرار نکنند؟ ما از شما شکایت می کنیم.

ماموری جلو آمد. با صدای خشنی گفت:

  • به این دلیل گشت نمی گذاشتیم. پای لعنتی ات را بالا بیاور.

لوری امتناع کرد.

  • من دامن پایم دارم. جلوی تو لندهور پایم را بالا نمی آورم.
  • چند گلوگه شلیک کنم پایت را بالا می آوری؟

لوری کمی پایش را بالا آورد. مامور یک پابند کلفت به دور مچ پای لوری انداخت. بعد به سمت اریک رفت. یک پابند هم به مچ پای اریک انداخت. مامور با صدای خشن ادامه داد:

  • خانم ها و آقایان زندانی! توجه بفرمایید. بیست فوت که نزدیک محدوده مجاز شدید، لرزش پابند دلبندتان آغاز می شود. اگر این قدر نادان باشید و به عبور از محدوده مجاز ادامه دهید. آنگاه ده فوتی محدوده مجاز یک سری سوزن به پای ناز شما فرو خواهد شد تا عمق خطر را حس کنید. قصد خودکشی دارید؟ ادامه بدهید. آن پهباد کوچولوی خوشگل را می بینید؟ پشت حصارهای پلیس. وقتی به مرز برسید بلند می شود و هر جایی باشید یک بمب ناز روی کله خر شما می اندازد و یک نادان از جمعیت دنیا کم می شود. این پهباد تا الان بارها بلند شده و ما صدای انفجار بمب هایش را شنیده ایم. لامصب خیلی گوش نواز است.

مامور صداخشن به سمت خودروی نظامی برگشت و سوار آن شد. هنوز سه نفر بیرون ایستاده بودند و مشغول مشورت بودند.

اریک با صدای بلند پرسید:

  • یعنی ما به خاطر یک اشتباه کوچک باید اینجا بمانیم؟ چقدر باید اینجا باشیم؟ ما واقعاً تماسی با مردم شهر نداشتیم. ترا به خدا بگذارید که برویم.
  • متاسفانه دستور اکید داریم که کسی را بیرون راه ندهیم.
  • آخر چرا؟
  • بیست سال قبل همه گیری کووید-19 یادتان هست؟ احتمالاً نه. آن زمان بچه بودید. یک بی احتیاطی موجب شد که ویروس از ووهان بیرون بزند و کل دنیا را اسیر خودش کند. اینجا ویروس تحت کنترل است. نود و هفت روز است که احدالناسی از اینجا بیرون نرفته است.

لوری فریاد زد:

  • یعنی سه ماه است که یک ویروس مرموز در کشور پیدا شده و هیچ خبری به بیرون درز نکرده است؟
  • بلی. دستور مقامات بوده است که بی خودی واهمه در مردم ایجاد نکنیم. مشغول کسب اطلاعات بیشتر هستیم. امیدواریم که به زودی ابعاد ناشناخته ویروس را کامل کشف کنیم.
  • شما را به خدا… برای یک بازیگوشی ما را می خواهید بکشید؟
  • نود و هفت روز اینجا پاسبانی دادیم و هیچ دیوانه ای ندیدیم که از طریق صحرا خودش را به پتونیا بخواهد برساند. تمامی قوم و خویش ساکنان این روستا تحت تدابیر امنیتی شدید هستند که از اوضاع افراد ساکن مطلع نشوند. شما یک سوراخ امنیتی برای سازمان امنیتی ما هستید. باید از مقامات بالا چند تانک و نفربر بگیریم و در صحراهای بی آب و علف اطراف هم پرسه بزنیم.

لوری جیغ زد:

  • من اشتباه کردم. شوهرم اریک را بگذارید برود. او نمی خواست ماجرا جویی کند. ترا به خدا…
  • شما این قدر اینجا می مانید که دستور از مقامات بالا برسد که با مردم شهر چه کنیم. هنگام شروع بیماری، ساکنین روستا 325 نفر بودند. الان پابندهای مردم 288 نفر سیگنال های حیاتی نشان می دهد. شما عدد پابندهای زنده ی امروز را روند کردید! 290 نفر. جای بحث کردن بروید دعا کنید که بیماری نگرفته باشید. الان می توانید بلند شوید.

لوری و اریک بلند شدند و ایستادند. پوست بدنشان به خاطر تماس با آسفالت داغ قرمز شده بود.

  • ما می توانیم که به روستا برنگردیم؟ ما مطمئن هستیم که آلوده نیستیم و نمی خواهیم که مریض بشویم.
  • شما در محدوده مجاز پابندهایتان می توانید هر جایی که خواستید بمانید. حدوداً همان جا که الان هستید مرز ماست. یک کامیون مواد غذایی هر روز در این مسیر حرکت می کند. ما نمی خواهیم که به شما سخت بگذرد هر سفارشی داشتید به آن بدهید تا برای شما فراهم کند. به پنتونیا خوش آمدید!

لوری زیر لب فحش داد.

  • بی شرفها چقدر به فکر ما هستند.

سپس بلند گفت:

  • از کجا معلوم که این دویست و خرده ای نفر را یک روز سوراخ سوراخ نکنید که از شر ویروس راحت بشوید؟

مامورین سوار ماشین شدند. خودروی نظامی به عقب برگشت و رفت.

فصل سوم

اریک خمیازه ای کشید و روی صندلی عقب قدری جابه جا شد. آفتاب گرم کویری از پنجره به داخل افتاده بود. از ماشین پیاده شد و به سمت دستشویی صحرایی رفت. دستشویی را دو نفری با چند تکه سنگ ساخته بودند و هر شب قبل از خواب آنرا با خاک پر می کردند. بعد از اتمام عملیات صبحگاهی، سلانه سلانه به سمت قرارگاه پلیس رفت. جایی که پابند اش شروع به لرزیدن کرد، صدای بلندگوی پلیس هم آمد.

  • زندانی شماره ۲۸۹. لطفاً به عقب برگردید. در صورت هرگونه خطا عواقب جبران ناشدنی در انتظار شماست.
  • ما هنوز هم بلاتکلیف باید اینجا بمانیم؟ امروز روز سوم است.
  • بلی. هنوز دستور جدیدی ابلاغ نشده است.
  • خوب ما حق و حقوقی نداریم؟ وکیل نمی توانیم بگیریم؟
  • شما در منطقه جنگی هستید و بنابراین در حال حاضر حقوق زمان صلح ندارید.
  • شما را به خدا این چه حرفی است! کدام جنگ. ما نیاز به استحمام داریم.
  • در داخل روستا پنج حمام صحرایی وجود دارد. شما خودتان انتخاب کردید که در ماشین زندگی کنید.
  • بنزین ماشین من رو به اتمام است. به زودی کولر ماشین را باید خاموش کنم.
  • به شما یک بشکه بنزین خواهیم داد. خواسته مجاز دیگری ندارید؟
  • شما آزادی ما را سلب کرده اید! ما در مهد تمدن و آزادی دنیا هستیم. این چه کاری است. اصلاً همسر من صبح ها پن کیک دوست دارد بخورد. این چه کاری است.
  • همراه با بنزین به شما پن کیک خواهیم داد. یک مامور بسته شما را تا ده دقیقه دیگر می آورد. به مامور نزدیک نشوید وگرنه به شما شلیک خواهد شد. هنگامی که مامور از شما فاصله ایمن را گرفت می توانید بسته خود را باز کنید. آیا نیاز دیگری دارید؟
  • بله. ما آب و کرم ضدآفتاب نیز می خواهیم.
  • بسیار خوب. فاصله بگیرید. این قدر عقب بروید که پابند شما از حالت لرزیدن خارج شود.

اریک قدری عقب رفت. یک مامور با لباس محافظ هسته ای سنگین را دید که به سختی در لباس کلفت خود حرکت می کرد. یک بسته بر روی زمین گذاشت. آرام آرام عقب گرد کرد و رفت. اریک مدتی صبر کرد تا مامور به قرارگاه بازگردد. آنگاه جلو رفت و بسته را باز کرد. به خاطر بنزین و آب بسته سنگین بود. آن را بست. سپس بسته را بر روی زمین کشید تا به ماشین رسید. به آرامی گفت:

  • لوری بیداری؟

صدایی از داخل ماشین نیامد. اریک لبخندی زد. باک بنزین را باز کرد و ماشین را پر کرد. سپس در عقب را باز کرد و نشست. سریع در را بست که گرما وارد ماشین نشود.

  • لوری! باورت نمی شود. برایت پن کیک آورده ام. خودت نگاه کن.

لوری روی صندلی جلوی ماشین غلت زد. آرام آرام بلند شد و به اریک سلام داد. اریک هم پاسخ داد:

  • سلام عزیزم چطو..
  • چه شد اریک؟
  • هیچ. نه چیزی نشده است. نه اصلاً هول نشو. چرا مضطرب شده ای؟
  • اریک بیشتر دارم می ترسم. چه شده؟
  • خودت را در آیینه نگاه نکن. چیزی نیست. شاید اصلاً…

همان لحظه لوری خودش را در آیینه ماشین دید. سپس به صندلی ماشین نگاه کرد و انبوه موهایش را بر روی صندلی دید. خواست جیغ بزند که اریک دهان او را گرفت.

  • ترا به خدا جیغ نزن! این نظامی ها رحم ندارند. اگر بفهمند که موهایت ریخته است بلافاصله به تو شلیک خواهند کرد. یک زندانی کمتر. یک گلوله می زنند و خلاص ات می کنند.
  • پس چه کار کنم؟ الان می خواستم به بیرون بروم و جیش کنم. چه کار کنم؟ خودم را خیس کنم؟
  • من الان از عقب کاپشن ام را در می آورم. از این به بعد بیرون می روی با کاپشن برو. آنها از ترس مبتلا شدن از یک مایلی ما هم که رد نمی شوند. متوجه نمی شوند که موهایت ریخته است.
  • یعنی به کاپشن مشکوک نمی شوند؟
  • نه چرا شک کنند؟ آفتاب شدید است. اگر پرسیدند می گوییم کرم ضد آفتابی که می دهند به تو نساخته است و مجبوری لباس بیشتر بپوشی. این جوری بهتر است.
  • چطور است حالا که من هم موهایم ریخته به داخل شهر برویم؟ شاید آنجا مسافرخانه ای پیدا کنیم. اینجا ماندن چه توجیهی دارد؟
  • یادت رفته؟ یک سری افراد با ذائقه های غذایی عجیب غریب هم داخل شهر هستند. خیلی امنیت نداریم.

اریک بلافاصله متوجه شد که حرف درستی نزده است.

  • چرا بغض کردی؟ نگران نباش. این ها نگرانی های بیخودی هستند. من مطمئن هستم تو کانیبال نیستی. عزیزم بیا بغلم. گریه نکن.

اریک به صندلی جلو رفت و سر بی موی لوری را در بغل گرفت.

  • تو شاید یادت نیاید من دوران کووید-۱۹ حدوداً ده ساله بودم. دانشمندان حرفهای مزخرف در مورد ویروس زیاد می زدند. مثلاً روزهای اول می گفتند ماسک لازم نیست بزنید. بعد گفتند بزنید. یا می گفتند دستتان را هر چند دقیقه با الکل و صابون بشویید! همه از شدت شستن بیماری پوستی گرفته بودیم… گریه نکن. ما با یک ویروس ناشناخته مواجه هستیم.
  • من می روم داخل شهر. با بقیه می خوابم. حتی اگر به کانیبالیسم نیفتم. می ترسم تو را آلوده کنم.
  • دیوانه ریسک نکن! این دانشمندان حرف مفت می زنند. چیزی نمی شود. من مطمئن هستم.
  • از کجا این قدر اطمینان داری؟

اریک بوسه ی محکمی از لبان لوری گرفت.

  • این بوسه را حس کردی؟ به خاطر حرارت این عشق، من مطمئن هستم که حتی یک درصد اگر حرف دانشمندان راست باشد و تو به همنوع خواری بیفتی من یکی را نخواهی خورد! شاید سراغ مادرم بروی اما سراغ من نمی آیی!
  • اریک! خجالت بکش. این حرفها و شوخی ها درست نیستند. دلم برای مادرت تنگ شد. حس می کنم سالهاست که در حبس هستیم. یعنی الان در مورد ما چه فکری می کنند؟
  • ما قرار بود یک هفته در مسافرت باشیم و زیاد جواب تلفن ندهیم. احتمالاً فکر می کنند که زیادی بهمان خوش گذشته است. بگذار نگران آنها نباشیم و نگران خودمان باشیم. چطور است؟

لوری یک بوسه دیگر از لبان اریک گرفت.

  • عاشقتم. تمام این اتفاقات به خاطر حماقت من …
  • قرار شد دیگر خودت را شماتت نکنی. این کاپشن را بپوش. برگشتی باید موهایت را هم زیر خاک قایم کنیم. امیدوارم که به زودی موهای طلایی قشنگی مثل همینها از سرت بیرون بیاید.

فصل چهارم

  • لوری! لوری! بالای سرت را نگاه کن…
  • حوصله ندارم.
  • باور کن. من الان ذره بین انداختم. چند شاخه مو در حال در آمدن هستند.
  • خسته ام. با کله ی من چه کار داری. آن ذره بین را از کجا آوردی؟
  • از پاتریک گرفتم.
  • پاتریک دیگر کیست؟ آفتاب کویر به سرت زده است؟
  • یکی از پلیس های قرارگاه است. به نظر مهربان تر از بقیه می رسد. اسمش را به من گفت.
  • خیلی خری. فکر کردی در یک قرارگاه پلیس با سکیوریتی در حد جنگ اتمی یک پلیس نامش را به زندانی می گوید؟ کولر لامصب را زیاد کن. فکر کنم به زودی تب کنم.
  • به خدا در سرت چند مو ریشه زده اند. من خوشبین هستم. تو خوب می شوی. تو اصلاً خوب هستی!
  • اریک عزیزم. تو خیلی به من روحیه می دهی. اما واقعاً الان با آن وسیله مسخره در کله صاف و کچل من تو چطور ریشه جدید مو را تشخیص دادی؟

اریک به صندلی تکیه داد. لوری به آرامی گفت:

  • بد جوری بوی گند گرفته ایم. باید به داخل شهر برویم و استحمام کنیم. این طور نمی شود. حالم از بوی خودم به هم می خورد. دیگر نمی توانم غذا بخورم فکر می کنم با مدفوعم قاطی شده است.
  • گفتی تو در مورد کانیبالیسم در درس هایت مطلبی داشتی؟ خوب بالاخره متخصص زیست شناسی هستی. من فکر می کردم قاتلین فیلم های جنایی این طور باشند.
  • جدی فکر می کنی ما یک واحد به نام کانیبالیسم داشتیم؟ در ضمن موضوع بهتری برای بحث نداری؟
  • نه… فقط کنجکاو هستم اگر به شهر برویم چه اتفاقی قرار است بیفتد.

لوری بلند شد و نشست.

  • من از زندگی در کثافت خسته شده ام. واقعاً تحمل ندارم. حالا که کچل هم هستم. شاید مردم از ما بترسند و کاری با ما نداشته باشند. بیا برویم و استحمام کنیم.

اریک مردد بود.

  • اگر نروی من رانندگی می کنم.

اریک جرات نداشت. لوری ماشین را در دنده گذاشت. دور زد و به سمت روستا حرکت کرد. مدتی رفتند تا دوباره به پنتونیا رسیدند.

  • اریک نگاه کن! این همان مالکوم است که دو هفته پیش از آن فرار کردیم. بیا به آنجا برویم.
  • لوری! واقعاً می خواهی به آنجا بروی؟ ما از این رستوران فرار کردیم.
  • الان ما یکی از آنها هستیم. کاری با ما ندارند. داخل داشبورد یک چاقوی جیبی قایم کرده بودی؟ آنرا با خودت بیاور.

لوری داشبورد را باز کرد تا چاقو را پیدا کند.

  • این چاقوی لامصب کو؟
  • اینجاست. داخل جیب من است.
  • برای چه برداشتی؟
  • برای سوسمار. شنیده بودم داخل صحراهای نوادا سوسمار است. با خودم حمل می کردم.

لوری چپ چپ به اریک نگاه کرد.

  • خوب منتظر چه هستیم؟ برویم داخل.

اریک و لوری وارد رستوران شدند. یک دختر که موهای کوتاهی داشت به آنها لبخند زد.

  • به مالکوم خوش آمدید! من شما را چند هفته قبل پیش ندیدم؟ با آشفتگی اینجا را ترک کردید.

لوری لبخند زد طوری که به نظر می رسید آن دختر را می شناسد.

  • بله عزیزم! حالت خوب است؟ پسر همکارتان کجاست؟

صاحب رستوران با لحن گزنده ای گفت:

  • خلاص اش کردم. وحشی شده بود.

اریک جا خورد و لرزید. لوری گفت:

  • ما بسیار گرسنه هستیم. آیا غذا دارید؟

دختر پیشخدمت با لبخند گفت:

  • در حد مواد اولیه که ارتش به ما می رساند. اگر در روزهای بهتر اینجا می آمدید بهترین استیک را برایتان سرو می کردم. بفرمایید هرجا می خواهید بنشینید.

داخل رستوران خالی بود. اریک به آرامی به لوری گفت:

  • خیلی هم بد نیست. کاش زودتر می آمدیم!

لوری و اریک در یک صندلی نشستند. دختر پیشخدمت گفت:

  • سفارش می دهید؟ البته ما فقط پیتزای پنیر و آبجو داریم. اگر بخواهید روی پیتزا گوجه هم می توانیم تزیین کنیم.

پیشخدمت یک دفترچه جلوی خود گرفت تا سفارش آنها را یادداشت کند.

اریک گفت:

  • همان یک پیتزا و دو آبجو برای ما عالی است. راستی شما مکانی برای استحمام دارید؟
  • مالکوم زمانی مهمان سرا بوده است. طبقه بالا دو حمام است. حمام اولی نروید الان محل جمع آوری اجساد است. دومی را استفاده کنید.

اریک ناخودآگاه دست به جیب خود زد تا از وجود چاقو مطمئن باشد. لوری گفت:

  • راستی اسم ات چیست؟ ما شاید اینجا بیشتر سر بزنیم. من «لوری» هستم.
  • من را «تونیا» صدا می زنند. از آشنایی شما خوشوقتم. پس تا شما از حمام شماره ۲ استفاده می کنید من غذای شما را درست می کنم.

اریک به آرامی گفت:

  • آشپز هم هست.
  • ببخشید یه چیزی نیاز داشتید؟
  • نه متشکرم. من و اریک تا یک ربع دیگر بر می گردیم. بالا حوله تمیز هست؟
  • بله. انبار اول محل نگهداری مواد اولیه غذاست. از آن استفاده نکنید. دومی پر از حوله های تمیز است.

اریک و لوری به طبقه بالا رفتند. در حمام دومی استحمام کردند و برگشتند. وقتی بر روی میز خود نشستند، تونیا یک پیتزای پنیر اشتهاآور برای آنها روی میز گذاشت.

  • آیا سفارش دیگری دارید؟
  • نه متشکریم!
  • نوش جان.

اریک مردد بود. لوری یک برش از پیتزا را برداشت. چشمانش را بست.

  • وای این پیتزا چه معرکه است.

لوری همان پیتزای گاز زده را در دهان اریک گذاشت. اریک یک گاز زد. لوری بوسه ای بر لبان اریک زد.

  • اریک فکر نمی کردم این قدر این پیتزا مزه بدهد. اگر زمانی از این خراب شده رهایی پیدا کردیم چطور است یک پیتزا با هم بخوریم؟
  • حتماً. حتماً. چرا که نه. تیلور سوئیفت هم به همراهش گوش خواهیم داد! به تو قول می دهم.

لوری لبخند زد. سپس در آرامش پیتزا را با هم تمام کردند. بعد از تمام کردن پیتزا آبجوها را نیز نوشیدند. هزینه غذا و آبجو را به رییس رستوران پرداخت کردند. یک انعام حسابی هم به تونیا دادند. تونیا از آنها خواست که باز هم به آنها سر بزنند. سوار بیوک شدند. اریک ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. لوری پرسید:

  • آیا لازم است به نزدیک قرارگاه برویم؟ داخل روستا نمانیم؟ یک اتاق از مالکوم را اجاره کنیم.
  • نه… نه… من نزدیک قرارگاه پلیس آرامش بیشتری دارم.
  • پیتزای معرکه ای بود… مزه خاصی می داد من خیلی دوست داشتم.
  • راستش به نظرم معمولی بود. ولی چون شاید بعد مدتها با هم غذا خوردیم آنرا دوست داشتی.

وقتی که نزدیک قرارگاه پلیس رسیدند متوجه تغییراتی شدند.

  • لوری! لوری! نگاه کن. خبرنگارها جمع شده اند. احتمالاً مجبور شده اند که ماجرا را عمومی کنند.
  • اوه! یعنی امیدی هست؟ ممکن است رها شویم؟

لوری از ماشین بیرون آمد و شروع به دست تکان دادن کرد.

  • ما اینجاییم… ما اینجاییم… یعنی صدای من را می شنوند؟
  • بعید است به آنها برسد. ولی تو را می بینند. بگذار من هم بیرون بیایم.

اریک و لوری مدتی برای خبرنگارها دست تکان دادند. تا بالاخره یک ماشین مربوط به یک خبرگزاری به سمت آنها آمد. ماشین در فاصله توقف کرد. چهار خبرنگار پیاده شدند. یکی از آنها هدفونی را سمت آنان پرتاب کرد.

  • احتمالاً از طریق آن هدفون قرار است با ما صحبت کنند. لوری! آنرا بر روی گوش بگذار و با آنها صحبت کن.
  • تو صحبت نمی کنی؟
  • تو خیلی بهتری.

اریک بر روی صندلی ماشین نشست. سوالهای خبرنگاران را نمی شنید اما جواب های لوری را گوش می کرد.

  • بله من خودم یک دانشمند بیولوژی هستم. در مورد ویروس که بی اطلاع نیستم. این ویروس هم احتمالاً افراد کمی را درگیر می کند. خود من موهایم ریخت. بله بله. شوهرم؟ هیچ علایمی. اصلاً. نه این موضوع مربوط به دو هفته قبل است. بدترین شکل رفتار. ابتدایی ترین حقوق انسانی را نداشتیم. معذرت می خواهم در وسط بیابان دستشویی می کردیم. استحمام درست حسابی نداشتیم. اگر از ویروس نمی مردیم از باکتری های دیگر حتماً جان خود را از دست می دادیم. مسلماً از نیروهای پلیس شکایت خواهیم کرد. بعید نیست که خانواده های ما بیرون حال و روز بدی داشته باشند. بله. خوشحال می شوم. خدا نگهدار.

لوری خواست گوشی را پس بدهد. اما گویا خبرنگاران اجازه گرفتن گوشی را هم نداشتند. با حرکت دست تشکر کردند و رفتند. لوری هدفون را داخل ماشین پرتاب کرد.

  • چطور بود؟
  • عالی بود. همین که خانواده هایمان تو را به سلامتی ببینند خیلی خوب می شود.
  • به نظرت امیدی هست؟
  • صددرصد!

فصل نهایی

لوری با عصبانیت مامور را نگاه کرد و گفت:

  • من این کاغذ را امضا نمی زنم. یک ماه از ابتدایی ترین حقوقم محروم بودم بعد هنگام آزادی باید این برگه را هم امضا کنم؟ هرگز.

لوری برگه را به مامور بازگرداند.

  • خانم لوری مایرز. اقدامات ما در راستای اهداف ملی بوده است. اگر هم از ما شکایت کنید مطمئن باشید وقت و پول خود را حرام کرده اید.
  • منتظر من در دادگاه بمانید. من شما را…

از بلندگو صدای بلندی در فضا می پیچید. صدای بلند مانع شد که مامور وزارت بهداشت ادامه حرفهای لوری را متوجه شود.

  • تنها افرادی که کچلی ندارند حق خروج دارند. مامور بهداشت قبل از خروج شما را آزمایش کامل سلامتی خواهد کرد. لطفاً اگر مشکوک به بیماری هستید در محوطه روستا بمانید.

ماموری پابندهای متصل به پای لوری را باز کرد. لوری کمی پوست قرمز شده در ناحیه اتصال پابند را مالش داد. در حین مالش دادن، دکتری را تماشا می کرد که در حال معاینه اریک بود. بعد چند دقیقه اریک بلند شد و به سمت لوری آمد. پابند اریک را هم باز کردند. بدون پابند سوار بیوک شدند. اریک نگاهی به لوری انداخت.

  • من هنوز باور ندارم. یعنی گاز بدهم و برویم؟ تمام شد؟

لوری در آینه ماشین خود را نگاه می کرد.

  • اریک موی کوتاه پسرانه بهم می آید؟ چطور شده ام؟
  • ترا به خدا نه. بگذار خاطره ی این یک ماه جهنمی تمام بشود.
  • خوب قرار شد چه کار کنیم؟
  • در گوگل مپ ات بهترین و نزدیک ترین هتل را پیدا کن. مستقیم به آنجا برویم. به تماس هیچ کسی پاسخ ندهیم. اول یک حمام گرم جانانه به همراه نرم کننده فراوان روی پوست. بعد خواب. شام رمانتیک. بعد هم… ادامه ماه عسل مان! منتظر چه هستی؟
  • اطاعت قربان!

اریک به سرعت شروع به حرکت کرد. لوری آرام آرام اشک می ریخت.

  • باورم نمی شود که این کابوس تمام شده باشد… باورم نمی شود…

گوگل مپ نزدیک ترین راه به هتل هیلتون را نشان اریک داد. اریک و لوری در داخل ماشین ساکت بودند.

  • تمامی اخبارهای ملی و ایالتی الان ما را نشان می دهند. عینک آفتابی بزن و یقه لباس را بالا بده. شاید در لابی ما را بشناسند.
  • ای اریک محتاط! بالاخره که شناخته خواهیم شد… باشد به خاطر تو.

کلید اتاق خود را گرفتند و وارد شدند. اریک گران ترین اتاق هتل را در طبقه هشتم گرفته بود.

یک استحمام طولانی کردند. بعد از مدتها به راحتی و بدون دغدغه ساعتها در کنار هم خوابیدند. آن شب، طبق قرار قبلی اریک برنامه ریزی یک شام رمانتیک را انجام داده بود. از مدیریت رستوران خواهش کرده بود که تیلور سوئیفت پخش کند. بهترین و گران ترین پیتزا را هم سفارش داده بود.

وقتی پیتزا آمد، لوری یک برش برداشت. گاز زد. بعد برش را به اریک داد. اریک هم گاز زد. مشغول جویدن شدند. ناگهان اریک پیتزای خود را در دستمال تف کرد.

  • چه شد؟ پیتزای به این خوبی. چرا نخوردی؟
  • نمی دانم. شاید اشتهایم کور شده باشد.
  • اشکالی ندارد عزیزم. ماه بسیار سختی را سپری کردیم.

لوری لب هایش را برای بوسه جلوی اریک برد. اریک هم لب های او را بوسید.

  • آآآخ.

صدای جیغ لوری آن قدر بلند بود که دو سه نفر بلند شدند و برای کمک آمدند.

  • خانم چه شده؟ چرا از لب های شما این طور خون می ریزد؟

لوری با وحشت اریک را زیر نظر داشت. لبخند متفاوتی بر لبان اریک بود. خون را در دهانش مزه مزه می کرد. تکه لب بریده شده از لوری را با ولع قورت داد. لوری با حالت غش نقش بر زمین شد.

رستورانعجیب غریبعلمی تخیلیداستان کوتاهویروس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید