ویرگول
ورودثبت نام
محیصا
محیصا♡یانُــــورَاَلنُـور♡ "اول کلمه بود و کلمه خدا بود"
محیصا
محیصا
خواندن ۲ دقیقه·۱ روز پیش

دل‌خوشم...

بِسْمِ اللّٰهِ النُّورِ

بین یک پایان و یک شروع بهترین وقفه تماشاست.
در خنکای آخر تابستان روی نیمکت فلزی پارک نشسته‌ام به تماشا. برگ‌های درختان غرقه در تاریکی مرموز شبانه‌ تن داده‌اند به اخلال کاهلانه‌ی روشنایی‌‌ چراغ‌ها. اندام کوچک دخترم حین دویدن موج برمی‌دارد، بالاتنه‌اش اندکی خم شده به جلو، دست‌هاش به تاب در دو طرف بدنش و موهایش از پشت سر به دنبالش از ورودی سرسره می‌رود بالا و از تاریکی تونل خروجی‌اش سر می‌خورد و باز می‌دود.
صدای موسیقی از گوشه‌ی دیگر پارک به گوش می‌رسد. شعری که در ذهنم خودش را باز می‌کند با تمام استقبال‌های شاعران قبل از خودش:

"عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست"

فیض کاشانی به استقبال حافظ می‌رود:

"دوری ز خدمت تو ز نقصان شوق ماست
دردا که درد نیست و گرنه طبیب هست"

و حافظ به استقبال سعدی:

"عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست ولیکن طبیب هست"

و سعدی که سروده است:

"دردی‌ست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست"

و باز از همان گوشه‌ی پارک ابتهاج با صدای اصفهانی به استقبال می‌آید...

دخترم در حال دویدن زمین می‌خورد. دست‌هاش را بالا می‌آورد و نشانم می‌دهد. کنارش می‌ایستم. خم می‌شوم و خاک و ریزه‌سنگ‌ها را از کف دستش می‌تکانم. با این خیال که مامان به وظیفه‌اش خوب عمل کرده می‌دود پی بازی‌اش. پله‌های سرسره را بالا می‌دود و تا سر بخورد از آن سرِ سرسره معطل می‌کند. صدای خنده‌ی بچه‌ها اول سرازیر می‌شود بعد خودشان.
من چشم دوخته‌ام به برگ‌ها در تاریک روشنای شب و چراغ‌های کم نور پارک. دیگر نمی‌خواهم به عددها بچسبم، همه‌اش زندگی است. نمی‌‌خواهم محاسبه کنم که این سال عمر را چه کار کرده‌ام یا نکرده‌ام. مهمترین کار؛ زندگی کرده‌ام، یا بنشینم ستون به ستون بنویسم که چه کار باید بکنم در سال جدید از عمرم، مهمترین کار؛ زندگی می‌کنم. ولش کن همه چیز را! دارم زندگی می‌کنم لابلای همین خندیدن‌ها و دویدن‌ها، سرخوردن‌ها و زمین خوردن‌ها که بهترین آمیختگی‌اند با شبی که ربط می‌دهد دو سال عمر را به هم. هر چند که توانایی‌های روزافزون دخترم خودش به یاد می‌آورد که عمر عدد به عدد رو به افزایش است.
دستم که می‌رود روی بازوی دخترم تا از تاب پیاده‌اش کنم، خنکی‌اش به یادم می‌آورد فصل در حال نو شدن است و خنکای شهریور است که بر پوست نشسته. زمان همیشه خودش را به یاد می‌آورد. زمان که ساز و برگ ماست در هستی و شاید ساز و برگ هستی است در ما...

به خانه که آمدم، برگه‌هایم را که پر کردم، شبیه یک قمار باخته همه را روی هم انداختم و زمزمه کردم:
امشب هم برای تو بود دخترم، امشب هم برای خنده‌های تو...

زندگیحافظابتهاجنویسندگینوشتن
۵
۰
محیصا
محیصا
♡یانُــــورَاَلنُـور♡ "اول کلمه بود و کلمه خدا بود"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید