این هم سهمی است از روزگار که گهگاه اتفاق، خاطره یا شئ ای که تا سالها خوب تلقیاش کردهایم ناگاه جایش را تغییر دهد و به آزاردهندهترین تبدیل شود.
همانطور که سهم تمام شدهی گذشته را میشود بارها احضار کرد و در آن زیست؛ میشود با پس و پیش کردن صحنهای از آن و بزرگ و کوچک کردن هر تکه از عناصرش دقیقترین حالتهای چهرهها، لحنها و حرفها را در خاطر زنده کرد و به حرکت درآورد.
شبیه به جاماندن خاطرهی لبخندی از دورهمیای بزرگ و شلوغیهایش.
لبخندی که دستی هنرمندانه آن را میان اتفاقات فراموش شده و نشده قاب گرفته، طوری که انگار همه چیز برای لحظهی برقآسای ظهور و خاموشی آن مهیا شد؛ تمام چهرهها، خندهها، آمد و شدها زمینهای برای واضحتر به یاد آمدن آن لبخند بودند. آن لبخند پر رمز و راز که پس از سالها ناگهان نقاطی تاریک و مبهم تا شکاف گوری عمیق در آن به هم پیوست، گویی چندان دوستانه هم نبود از اول و حالا زهرخندی نحس است، مایهی افسردگی و بیزاری از همه چیز.
لبخند اثیری گذشته در گذر زمان یا در بحر احساسات اکنون، یا در اثر ذوب شدن شرمساریهای دور رنگ باخت و تیره شد.
شبیه پرتوی نوری که از در نیمه باز پنجره بر شانهی مبل لمیده باشد و با بستن پنجره بمیرد، در لحظاتی از عمر من خاطرهای تابید و حالا جسدی از آن به جا مانده است.