جای خالیات شبیه کرختی بعد از خواب در سرم مور مور میشود. و درست همین حس ناخوش است که میتواند وادارم کند تو را در تک تک فرمولهایی که به تدریج و با حوصله در سالهای عمرم ساختهام بنشانم. تمام خاطراتم را به علاوه یا منهای تو از نو بسازم؛ تو را در میانهشان بنشانم یا خط بزنم.
آن روز مثل همین روزهای زمستانی بود، آن موقعی که سرم داد کشیدی و من تازه تو را دیدم. تازه حضورت را حس کردم. انگار با فریادت صاعقهای روشن شد و در روشنی سفید و ترسناکش مرزهایم با تو و همه چیز شبیه راز از پرده برون افتادهای برملا شد.
همیشه اتفاقی هست که آدمی نتواند مثل گذشتهاش شود حتی اگر این گذشته لحظهی قبل باشد. تو دوست داشتی نامش را بهانه بگذاری. اما من هرگز روی انتخاب واژهها سختگیر نبودم. واژه ها همیشه برای من بیشتر از ظرفیتشان حامل معنا هستند.
تو میگفتی انقدر دست و دل بازی میکنی که میترسم کلمهها را از اعتبار بیندازی. من ظریف میخندیدم و تو اشاره میکردی حداقل در جمع دونفره مان.
حالا میتوانم آن فاصله را که مدام بر رابطهی مان تنگی میکرد بهتر ببینم. حالا که از کوران داشتنت رد شدهام و در آرامش پس از طوفان ساکنم...
ادامه دارد...