
نگاه سپردهام به یک دسته کبوتر که پشت به خورشید روی سیمهای برق نشستهاند و ترکیبی غمانگیزند در بطن آلودگی تیرهی آسمان. سکوی میدانمانند خیابان پر شده است از فضلهی کبوترها و چند تکه نان پخش شدهاست روی سکو. از خیابان رد میشوم. نگاهی به پل میاندازم. یک مبل آبی تیره وسط جریان آب زیر پل رها شده، پایهها و کمی از دیوارهی مبل در پوشش جریان آب ناپیداست.
پایین پل مرد جوانی پاچههای شلوارش را بالا زده و با میلهای آشغالها را میکشد سمت خودش و کنارهی پهن جوی. به پیاده رو میپیچم. زنی از روبرو میآید. کنارههای چادرش با هر قدم کشاله خوران پیچ میخورد در هوا و برمیگردد. باعجله میگذرد و نگاهش روی سنگفرش گذر است. چهرهاش رنگ پریده است و استخوانی و عینکی مستطیل شکل روی صورتش دارد. من اما بی هیچ عجله میگذرم.
من که مدتهاست در زندگی هیچ عجلهای ندارم. با زندگی هم گام شدهام؛ به وقت کندی، کند میشوم و موقع پیچها میپیچم. و گاهِ عجله و سرعتها زمانی که چند کار همزمان هجوم آورده سمتم؛ نمیگویم تسلیم و منقاد اما با کمی دلخوری و خشم ریز پنهانی سرعت گرفتهام.
مدتی هم هست که باور کردهام هیچ مسیر و مقصدی بیرون از من نیست، که هر چه هست درونم میگذرد.
دیگر انتظار ندارم مشغلهها با لطافت طبع من هماهنگ باشند. هیچ اصراری به حفظ زمانبندیهایم ندارم. گاهی فقط نگاه میکنم که تلاشهای چند ساعتهام برای نظافت خانه چقدر آسان با تلاش اعضای خانواده به خاک سیاه مینشیند.
در حال گذر به لبهی سنگی چینهی دیواری خاک گرفته چشم دوختهام که حلقههای بارانی قدیمی روی لبهی سنگ خاکها را عقب زده است. روی برگهای درختها هم خاک نشسته است. هوا خشک و آلوده است. در دوردستها کوهها و تیرهای برق در ابری از تیرگی و آلودگی فرو رفتهاند. در کنارهی آسمان ابرها صورتی میزنند و تکه ابر پنبهای سفیدی که نوید هیچ بارانی ندارد گوشهی دیگر آسمان لمیده است.
نگاهم را میکشم به پیاده رو که خلوت است. تنها چند ماشین در خیابان به سرعت دور میشوند. من ماندهام و قدمهایم و انتهای خیابان که پیچ میخورد و مسیرم را به کوچهای میکشانم.
آیا خوشبختی این لحظه در حس میگنجد یا خاطرهاش خوشبختی میشود؟ انصافاً خاطرهها از واقعیتهای زیستهی گذشته خوشمنظرترند؛ بوتههای یاس کوچهی قدیم، صدای گنجشکهای درخت کهنسالش، غروبهای کوچههاش، طلوعهای پشت پنجره، عصرهای ابری پاییزهاش، یا شرارههای آفتاب در ظهرهای تابستان که ستون به ستون روی فرش پهن میشد...
خانهها در امتداد یکدیگر و روبروی هم طبقه به طبقه و کنار به کنار در کوچه ایستادهاند. انعکاس خورشید روی پنجرهها نشسته. ته کوچه باریکهای از افق پیداست. در هر گام از پلاک خانهای و قطعا چندین خوشبختی عبور میکنم. و این فکر از خوشبختی پیچ میخورد به اندیشهام؛ خوشی لحظهها به خالی بودنشان است و رنگی که به آن میپاشم. برای خوشبختی همین کافی است که لحظهها را من میسازم و معمار جهان خویشتنم.