زهره محمد غفوری
زهره محمد غفوری
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

گذر عمر

به تلالوی نور می‌نگرم. که بر همه چیز می‌تابد و روشنی می‌افکند. بر آسفالت خیابان، بر آب باریکی که از جوی می‌گذرد و دانه‌های نور با عبور آنها می‌درخشد. حتی بر پوتین خاک خورده و غبار اندود سربازی که چند قدمی جلوی من در حال گذر است؛ بی‌خیال، با ریتمی تکراری قدم‌هایش را بلند می‌کند و می‌گذارد. آرام و پیوسته. با شانه‌های پهن و قامتی کوتاه.
نور حتی بر افکار یاس زده‌ی من و به تمام درونم نفوذ می‌کند. روشنم می‌کند، حتی حس بودنم را. این اکنون پیوسته و پی‌درپی که مدام به رود گذشته می‌ریزد و با آن می‌گذرد. همین باعث می‌شود از افکارم به اکنون منتقل شوم. اکنون مدام در گذر.
چرا نمی‌شود لحظه‌ای این بودن را توقف کرد، کمی آسود، زندگی را مرور کرد و بعد دوباره ادامه داد. چرا نمی‌شود ثانیه‌ها را در کشویی پنهان کرد تا در نروند و مدام نریزند.
با این بودنی که از همه چیز تهی است جز من و افکارم.
مدام جا می‌مانم و درجا می‌زنم...

نورگذربرآب باریکیآسفالت خیابان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید