((ن والقلم ومایسطرون))
کوچه ای بی روح وسرد.سکوت مطلق ، نه اینکه دراین کوچه خانه ای نباشدنه اتفاقاً واردکوچه که می شوی نسبت به کوچه های اطراف خانواده های بیشتری درآن هستند.هرخانواده ۲یا۳بچه دارندکه درمجموع همه ی سنین راتشکیل می دهدیعنی از۳، ۴ساله تانوجوان ودانشجو اماازهیچ خانه ای هیچ صدایی نمی آید.
خب معلوم است دیگرهمه لولیده انددرخانه هاوحتماً هم که هرکدام یک گوشی موبایل دردست گرفته اندوچمبرک زده انددرآن.
یک خانه هم درکوچه هست که هرزگاهی مستاجرهایش زن وشوهرهای جوانی هستندکه هنوزفرزندی ندارند، آنهاهم که معلوم است ، ساکت ترین افراداین کوچه هستند.
یک سالی می شودکه این خانه خالیست ومستاجری برایش نیامده، هرچند اگرهم می آمدبازهم فرقی نمی کرد ومثل دیگرخانه هاجزسکوت صدایی ازآن شنیده نمی شد.
چندروزیست که سرماخوردگی همان همراه ورفیق زمستان که نه توراتنهامی گذاردونه رهایت می کنددامنگیرم شده ومجبورشدم درخانه استراحت کنم .
داروهایم رابعدازخوردن یک سوپ گرم وتندخورده ام وروی مبل کنارشومینه پتوی مسافرتی موردعلاقه ام راکه هدیه ی خواهرم است ، پتویی باطراحی دانه های برف ، روی سرم کشیده ام و استراحت می کنم.
ناگهان گوشهایم تیزمی شود، انگارخیالاتی شده ام.عجیب است ولی صدای بازی چندپسربچه ازکوچه به گوش می رسد؛ آن هم کوچه ی ماکه همیشه پربوده ازسکوت .
حالم کمی بهترشده.ازسوزوسرمای چندروزپیش خبری نیست وهواهم کمی آفتابی شده.
بلندمی شوم وبه طرف چوب لباسی قهوه ای رنگ چوبیمان می روم.پالتوی گرم طوسی ام رامی پوشم وبه طرف صدامی روم.
چندسالی میشودکه صدایی ازکوچه به گوش نرسیده.درکِرم رنگ حیاط را بازمی کنم، چشمم به چندپسربچه ی نوجوان می خوردکه بایک توپ زردرنگ بی حال که معلوم است ازفرط بازی زیادرنگش به سیاهی متمایل شده ، بازی می کنند.
بادیدن من سلام می کنند.
- سلام عمو.
ناخوداگاه لبخندی برگوشه ی لبهایم جوانه می زندوباصدایی که ازدیدن آنهاانرژی گرفته ، می گویم:
-سلام به پسرهای گُل فوتبالیست.مال کدام کوچه اید؟ تاجایی که یادم می آیدشمارااینجاندیده ام.
یکی ازپسرهادرجوابم گفت:
-مادوسه روزیست که به این کوچه اسباب کشی کرده ایم ، همین دوسه تاخانه پایین ترازشماکه خالی بود.
باهمان لبخندی که هنوزدرگوشه ی لبم جاخوش کرده بودگفتم:
-چه خوب.خوشحالم ازدیدنتان .خوش آمدید.کوچیمان راازسکوت درآوردیدوبه آن جان داده اید.
هرسه خندیدندوگفتند:
-ممنون وبه بازیشان ادامه دادند.
من هم که انگارجانی گرفته بودم ازدیدنشان ، درگوشه ای به تماشای بازیشان ایستادم .
هرسه برادربودند.تقریباً هرروزیکی دوساعتی کوچه ازصدای بازیشان جان می گرفت وروحی اززندگی درکوچه جاری میشد.هرازچند گاهی هم که برای خریدبیرون می رفتم صدای موسیقی آرام ازخانیشان شنیده می شد.گه گاهی بوی غذا، گاهی صدای دعوایشان ،گاهی خنده هایشان ، همه وهمه دست به دست هم کوچیمان راکه پربودازآدمهایی بدون هیچ نشانه ای ازجریان زندگی،روح وجان تازه ای بخشیده بودند وچه لذتی داشت این شورونشاط وصدای جریان زندگی برای کوچیمان ومنی که ۲۵ سال داشتم وباپدرومادری زندگی می کردم که هردومعلم بودندوساعات زیادی رادربیرون خانه سپری می کردندوزیاددرخانه حضورنداشتند.
خواهرم هم که ازدواج کرده بودورفته بودسرخانه وزندگیش ومن هم که شیفت چرخشی کاری داشتم وساعاتی رامجبوربودم تنهادرخانه باشم که نیمی ازان رادرخواب بودم ، نیمی درتماشای تلویزیون وگاهی هم به چپیدن درگوشی ام سپری می شد.
شورواشتیاق بازی کردن فوتبال این سه برادر نم نم وآهسته آهسته به بچه های کوچه سرایت کردویک هفته ازحضورشان نگذشته که همه راازخانه هایشان به کوچه کشاندندوتیمی ازفوتبال راتشکیل دادندکه من هم یکی ازآنهاشدم وبه این تیم پیوستم البته باخریدیک توپ نوکه هدیه ی من بودبه حضورشان.