ویرگول
ورودثبت نام
عرفان بیات
عرفان بیات
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

سرمای زمستان در خانه‌ی کلبه‌ای در وسط جنگل( قسمت اول)

هوا بسیار سرد بود، آنقدر سرد بود که دستانم از تکان خوردن حسی نداشت. در آن جنگل بسیار زیبا با آن هوای مه آلودی سرد، از لابه‌لای برگ های درختان، یک کلبه متروکه قدیمی به چشم می‌خورد. اول با خودم گفتم شاید کسی در آنجا زندگی می‌کند، جلو تر که رفتم با صدای بلند گفتم: آیا کسی در اینجا زندگی می‌کند؟ کسی جوابم را نداد، جلوتر آمدم و در زدم باز هم کسی نبود درب را باز کردم و وارد کلبه شدم. کلبه خیلی قدیمی بود سقفش شکسته بود پنجره هاش شکسته بودند، خلاصه انگار صد سالی می‌شد کسی به اینجا نیامده بود ولی خوب جایی را نداشتم مجبور بودم وارد کلبه شوم. کم کم هوا داشت تاریک میشد و صدای رعد و برق های مهیب نشان میداد که میخواهد باران ببارد. در کلبه یک تکه نان خشک شده پیدا کردم، آنقدر گشنم بود که همین نان خشک را غنیمت شمردم و خوردم.

در خرت و پرت های کلبه یک پتوی کهنه قدیمی پیدا کردم و در جایی که سقف کلبه سالم بود و باران نمیومد همان جا خوابیدم. آنقدر هوا سرد بود که خوابم نمی‌برد ولی هر طوری بود خوابیدم. همین که چشمم گرم شده بود صدای وحشتناکی به گوشم خورد، انگار صدای خرسی چیزی بود. با ترس و لرز خودم را به درب رساندم و دیدم خرسی بیرون از کلبه است. جلوی درب کلبه کمد قدیمی را گذاشتم که خرس نتواند وارد کلبه شود و خودم را به یک گوشه کلبه بردم و خوابیدم. فردای آنروز با صدای آواز خواندن بلبل های جنگل از خواب بیدار شدم. از کلبه به بیرون آمدم، داشت یادم می‌رفت که باید از جنگل خارج شوم. من در جنگل گُم شده بودم و باید هر چه زود تر تا دوباره شب نشده از جنگل خارج میشدم. در وسط های راه رودخانه‌ای را در وسط جنگل دیدم، سریع خودم را به آنجا رساندم، کسی آنجا نبود.

داشتم ناامید میشدم که فکری به ذهنم رسید،با خودم فکر کردم که با چوب های بزرگی که پایین درخت ها ریخته بود یک قایق بسازم. چوب های بسیاری میخواست،همه چوب های اطرافم را جمع کردم و با خزه های جنگل طناب ساختم و چوب ها را با آن طناب ها متصل کردم و یک قایق ساختم و بر روی آن نشستم و راه افتادم. نمی‌دانستم از کدام سمت برم ولی می‌دانستم که حتما یک جایی را پیدا خواهم کرد. یک ساعتی بود که در راه بودم تا اینکه.......

جنگلداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید