یک ساعتی بود که در راه بودم تا اینکه چشمم به یک کوه یخی وسط آب افتاد، انگار از رودخانه وارد دریا شده بودم. کوه یخ وسط دریا نزدیک های جنگل واقعا مسخره آمیز بود. هیچ کسی آن طرف ها نبود، با خودم میگفتم نکند دوباره راه را گُم کردهام؟ داشتم کم کم نگران میشدم که یک کشتی باربری را دیدم که داشت از آن طرف ها رد میشد.
فریاد زدم که : من اینجا هستم، و به طرف آن میرفتم. با هر سختی که بود پارو زدم و خودم را به آن رساندم. خدمه های کشتی با تعجب گفتند که : اینجا چه میکنی؟ به آنها گفتم که من اینجا گُم شدهام. آنها من را وارد کشتی کردند، و به من گفتند که اینجا قطب شمال است، به کدام سمت میرفتی؟ به آنها گفتم که من در جنگلی گُم شدم و قایقی ساختم و از رودخانه وارد اینجا شدم. آنها گفتند که آن جنگل، جنگل کشور سیبری بوده و از آنجا وارد قطب شمال شدهام.
من خودم اهل روسیه بودم و با هواپیما میخواستیم به کشور چین سفر کنیم که به جنگل های سیبری سقوط کرده بودیم.
آن کشتی از سیبری بار میبرد به روسیه و من را به کشور خودم رساندند. وقتی وارد کشور خودم شدم، برای من رنگ و بوی عجیبی داشت و یادم به ضرب المثلی افتاد که می گوید :
هیچ جا خانهی آدم نمیشود.
نویسنده : عرفان بیات