ویرگول
ورودثبت نام
زری میری
زری میری
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

سیریش

چرا بچه ها هیچی یادشون نمیره؟ حافظه شون از چی ساخته شده؟ چرا هرچیزی که پایه یادگیریش توی بچگی گذاشته بشه تا همیشه باهاش میمونه؟ بعد این حافظه چرا وقتی به بزرگی که میرسه از حافظه ماهی گلی هم بدتر میشه؟

بحث علمی ای هست ولی الان قصدم بررسی قسمت علمی نیست. الان فقط از بچه همسایه مون حرصم گرفته که چرا هر سری که گیر میده بیام پیشت فیلم ببینم و اون لحظه حس و حالشو ندارم و بهش میگم باشه فردا یا فلان موقع، باز یادش نمیره و سر اون تایم میاد و پیگیر میشه.

البته ناگفته نماند که خودم هم یادم میمونه ولی با این تفاوت که تمام اون تایم رو دارم خدا خدا میکنم یادش رفته باشه و نیاد اما زکی دل غافل که فراموشی ای درکار نیست.

حالا نه که ازشون بدم بیاد یا خدای نکرده حوصله شون رو نداشته باشم. اصلا انقدر هم باهاشون خوبم و زیاد زیاد پیشم میان که دیشب وقتی با بچه ها و مامان و مامان بزرگشون از احیا برمیگشتیم مامانشون بهم گفت خیلی بچه هام اذیتت میکنن ببخشید توروخدا،به جبرانش من برات خیلی دعا کردم که الهی خوشبخت بشی. ولی خب فقط بعضی اوقات واقعا توان سر و کله زدن باهاشون رو ندارم، یا حال لش دارم یا لباسم خیلی مناسب حضور بچه غریبه نیست یا هم دستم بند به کاری هست و نمیتونم لپ تاپ رو در اختیارشون بگذارم و حواسم هم تمام مدت بهشون باشه که خرابکاری ای نکنن


هرچی فکر میکنم یادم نمیاد که خودم یا بچه های دیگه ای که همسن و سال بودیم هم اینجور سیریش بودیم یا نه، ولی از اونجا که آیتم های دیگه از قبیل همین توی ذهن موندن خیلی از اتفاقات و آموزش ها برام تاییدشده هست پس احتمال جواب مثبت به سیریش بودنمون هم خیلی بیشتر هست.

البته یک سری خاطرات از بچگی توی ذهنم هست برای شب هایی که توی حیاط داخل پشه بند میخوابیدیم، وقتی که بابا درحالی که داشت برام قصه میگفت از خستگی وسط حرف زدنش خواب میرفت. منم هی بیدارش میکردم و میگفتم قصه که هنوز تموم نشده چرا میخوابی مگه بهم قول ندادی تا آخرش رو تعریف میکنی. اونم بیدار میشد و میگفت باشه باشه و ادامه میداد.

یا مثلا یادم هست که وقتی خونه مادربزرگ و پدربزرگم میرفتیم احتمالا چون که بهم قول داده بودن شستن ظرفها با من باشه همونجا هم برام یه قابلمه بزرگ رو چپه میکردن تا روش وایستم تا دستم به شیرآب برسه و ظرف ها رو به قول خودمون گربه شور کنم.

یا سالهای اول دبستانم که یه دونه گردنبند دوتا قو که از نوک به هم چسبیده بودن رو توی طلافروشی اون آقای آشنامون دیده بودم و انقدر توی ذهنم بود و میخواستمش تا بلخره برام گرفتن. احتمالا اونوقت هم هرزمان از دم مغازه اون آقا رد میشدیم من میگفتم که گردنبدم چی پس کی برام میگیرن و مامان و بابا هم بهم جواب میدادن که باشه فلان و بهمان اتفاق بیفته برات میگیریمش، و همین هم باعث میشده که از ذهنم هم بیرون نره و هی منتظر باشم.


اصلا حالا که فکرشو میکنم میبینم با بچه ها هم باید جدی حرف زد. باید براشون جواب نه و نمیشه و این قبیل رو جا انداخت. و حتی اگر نیاز به توضیح و توجیه بود هم براشون گفت تا با سوال باقی نمونن. این بچه ها وقتی به جواب منفی هم عادت کنن توی بزرگسالی هم اذیت نمیشن و زودتر قانع میشن و دست از لجبازی و اصرار بیخودی هم برمیدارن.

"نمیشه" باید جا بیفته.


به به چقدر آموزنده سخن گفتید زری جون. ممنون ازتون

پس

*بازم منتظرم باش*

زریروزمره
زنی فعلا تنها در آستانه فصول سرد و گرم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید