زری میری
زری میری
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

ماجرای روز سخت

امروز مثل چی ترسیده بودم

دیشب قبل از ساعتای ۱۲ مهسا پیام داد.

مهسا دوست ۱۹،۲۰ ساله‌مه و از اول راهنمایی باهم بودیم. حالا گاهی توی دوره هایی ارتباط اونقدر صمیمی هم نداشتیم و رفیق شیش همدیگه نبودیم اما از وقتی که باهم یه جا دانشگاه قبول شدیم و خونه هامون هم کنار همدیگه بود، یه جوری شده بود که همدیگه رو بیشتر از تعداد دفعاتی میدیدیم که با خودمون توی آینه روبرو میشدیم.

با هم آشپزی تمرین میکردیم، باهم حساب کتاب دانشجویی مون رو تنظیم میکردیم، باهم پس انداز میکردیم. تفریح و درددل و سنگ صبور و ایناها هم که دیگه قابل عرض نیست.

بعد از تموم شدن درس، بخاطر انتقال شهر به شهری که ما داشتیم و از اون طرف برگشتی که مهسا به شهر خودمون داشت، از هم دور افتادیم اما بازم این دلیل برای کمرنگ شدن ارتباط نشد. ما با کمک تماس های تایم بالا سنگر خودمون رو توی جبهه در جریان بودن از جزئیات همدیگه حفظ کردیم.

القصه دیروز مهسا ماجرایی براش پیش اومده بود و احتیاج داشت که در لحظه برای یکی که امنه تعریف کنه و چون دیروقت شب بود و منم تنها دوستِ صمیمیِ تنهایی بودم که اون تایم شبانه روز آزاد بودم یه پیام «سلام بیداری؟» فرستاد و تا پیام رو باز کردم زنگ زد. گفت فقط منتظر بودم که آنلاین بشی دیگه جواب نمیخواستم. و همون حرف زدن همانا و ۲ ساعت و نیم بعدش قطع شدن مکالمه همانا..


جزئیات و موضوعات مکالمه توی صندوقچه اسرار دل بمونه بهتر

اما قسمت جالبش اونجا بود که به محض اینکه تماس رو قطع کردیم کلا اینترنت من هم قطع شد. طوری که انگار مسئولین رایتل عزیزم در بخش اینترنت، دست به دکمه و حیرون منتظر من نشسته بودن تا سریع اقدامات لازم رو جهت قطع کردن اینترنت انجام بدن.

اینکه فهمیدم رایتل قطع بوده هم از مکالمه صبحم با مامان بود. چون صبح وقتی با اون خواب نیمچه بد از جا پریدم و بعد دستم به گوشی رفت و دیدم همچنان اینترنتی نیست که نیست بهش پیام دادم که بپرسم آیا برای اونا هم اینترنتی نیست که نیست؟ که دیدم خیر، برای اونا هست که هست و گویا یک جایی توی یکی از سوراخ سمبه های این فضای مجازی دیده و خونده که مشکل از اپراتوره و الکی استرس گرفتم.

حالا من؟ نصف نگرانی‌ و ناراحتی‌م این بود که ای خدا من توی این شهر غریب گیر افتا‌دم و حالا راهها بسته میشه و حالا اینترنتا قطع میشه و حالا هیچ راهی پیدا نمیکنم که بخوام آخرهفته خودم رو پیش مامان اینا برسونم، و اصلا خودم به درک، اون طفلک چقد نگران میشه و غصه میخوره که وای بچه‌م توی آشوب‌ها توی شهر غریب گیر افتاده. ای طفلک زری ساده


حالا جزئی‌تر از حالات صبحم بگم که چطور شروع شد

با یه خواب نیمچه خوب و بد پریدم، درحالی که شیرین دوساعت زودتر از الارمی بود که برای بیداری کوک کرده بودم. طبق عادت معتادانه‌م اینترنت رو وصل کردم که ببینم از دیشب که یهو قطع شد حالا درست شده یا نه که دیدم خیر اصلا و ابدا خبری از آبادی نیست. به خودم گفتم خب خوب شد زری جون، دیگه الان اینترنت قطع شد، بیرون هم حتما آشوب و شلوغیه و الان راه رفتن به دانشگاه هم نداری، تا آخرهفته که تو میخوای بری خونه جاده ها بسته میشن و اینجا گیر میفتی و نمیتونی بری که خودت رو به سه شنبه ای که چندین روز با انتظار شدید منتظرش بودی برسونی و آرزوها و خوشحالیات دود میشه میره هوا.

شاید بپرسید که مگه سه شنبه چه خبره. والا اون رو فعلا فقط به تعداد خیلی محدودی از خیلی صمیمیام گفتم و تا لحظه انجام شدنش قصد ندارم به هیچکس دیگه بگم، البته همین من که الان اینو میگم یک ساعت پیش برای مینا گفتمش.. اما خب دیگه فکر میکنم که کسی از خیلی صمیمی‌هام باقی نموند که نگفته باشم. البته یکی هست که دوست داشتم براش بگم اما خب با حرفایی که چهارشنبه بهم زد و ترمزی که ازم کشید دیگه جرأت نمیکنم سمتش برم و بخوام از اتفاقات و حالاتم براش بگم..

حالا بماند

بعد از یک ساعتی که دور خودم چرخیدم و همش تسبیح چرخوندم و میترسیدم که پام رو از خونه بیرون بگذارم مبادا که شورشیان جلوی راهم رو بگیرت و آسیبی بهم برسونن، به همگروهی‌مون که پسره پیام دادم که «آقای … میتونی سرراهت دنبال منم بیای؟ اینترنتم قطع شده و نمیتونم اسنپ بگیرم»، که اونم جواب داد من از صبح زودتر اومدم و این راهم برای رفتن به سنگ خورد. پس تصمیم گرفتم پیاده به سمت موشهای عزیزم برم.

یک ساعتی طول کشید تا رسیدم. تا از در وارد شدم مسئول‌ موشخونه‌مون گفت «چطوری خانم دکتر امروز اصلا سرحال نیستی، خیلی بهم ریختی». طفلک همش به من میگه خانم دکتر منم هی خجالت میکشم یکی دوبار هم بهش گفتم بابا من دکتر نیستم که، گفت ولش کن من اینجوری راحتترم.

یکی از معایب شخصیتی که ترکیب احساسی و برونگرا رو داره اینه که ذره ای کظم احساس، چه از شادی چه از غم چه از عصبانیت چه از هزاران احساس دیگه، واقعا وجود نداره و هر تغییر احساسی‌ ای که داشته باشی انگار توی یه جعبه شیشه ای برای تمام افرادی که باهات مواجه میشن قابل دیدنه.

حالا شما درنظر بگیر یکی که توی حالت عادی همش لبش به خنده بازه دیگه چقد تغییراتش بیشتر به چشم میاد.


خلاصه سرتون رو درد نیارم. در سکوت کامل کار و بارای موش ها رو با همگروهی‌م انجام دادیم و اونم حرف اضافه ای نزد چون همون جعبه شیشه ای رو اونم دیده بود. بعد از تموم شدن کارها هم برگشتم خونه. دم در خونه که رسیدم دیدم عه اینترنتم وصل شد، پس خوشحال و خرسند نشئه شدم و بعد از چرخیدن مبسوط، با دلی آرام خوابیدم.


امروزم گذشت اما نمیدونم روزهای دیگه تا روز موعودم چطوری خواهد گذشت اما فقط میدونم که انتظار خیلی سخته.. اونم انتظار برای روزهای روشنی که بعد از کلی دوری و انتظار قراره بهت هدیه داده بشن.

منم از قطعی اینترنت، از خرابی، از آشوب، از اینها میترسم، اما از دست رفتن این قضیه بیشتر از هرچیزی من رو میترسونه

امیدوارم که به خیر بگذره، برای همه


*بازم منتظرم باش*

قطع اینترنتفضای مجازیروزمره
زنی فعلا تنها در آستانه فصول سرد و گرم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید