یکی: سلام خواهر کوچولو
(میساکی)
برگشتم تا صاحب صدا رو ببینم
و در کمال ناباوری دیدم که دازای جلوی در وایساده و با یه لبخند داره بهم نگاه میکنه
موری: چقدر دیر کردی دازای
چویا موری الیس داد زدن: تولدت مبارک میساکییییی
اشکام بی اختیار میریخت هنوز توی شک بودم اون اون عوضی که ولم کرد فقط برای خوشحال کردن من اومده؟
دازای اومد جلو و بغلم کردو گفت: تولدت مبارک دختر کوچولو
وقتی اینو گفت اشکام بند اومد و قیافم مثل یخ سرد شد و دازای رو هول دادم با این حرکت همه تعجب کردن
میساکی: اون دست های کثیفت رو به من نزن اقای اوسامو
با کلمه ی اوسامو چشم دازای گرد شد ولی من همچنان با سردی سرم پایین بود
میساکی : به خاطر این منو اینجا آوردید؟
دازای: من......
میساکی: جواب بدید
موری: آره
لبخند تلخی زدم و گفتم : هه منو بخاطر دیدن این عوضی اینجا آوردید که که چی مثلا خوشحال شم؟
اشکام سرازیر شد با لبخند تلخم به دازای نگاه کردم و گفتم: واقعا انتظار داشتی ازت بابت اومدنت تشکر کنم؟ تو اون شب منو زیر بارون ول کردی رفتی !!!(اشاره به عکس بالا)
دازای: ولی تو .....
میساکی: تو بهم قول دادی، قول دادی مثل مامان بابا ترکم نمیکنی گفتی ترکم نمیکنی گفتی ترکم نمیکنی دازای !!!! ولی تو در عوض ولم کردی ولم کردییییی
دازای: اما اما اوداساکو گفت برم
میساکی: یعنی نمیتونستی منم ببری؟ اوداساکو گفت ولم کنی؟ اوداساکو گفت آزارم بدی؟ اون گفت طرف خوبی باش نگفت منو ترک کن نگفت
دویدم از دفتر با گریه بیرون رفتم چویا دنبالم اومد
چویا: میساکی وایسا
یدفعه پام به کاشی گیر کردو افتادم چشمام رو باز کردم دیدم توی بغل چویا افتادم
بغلش کردم و یدفعه قلب شروع کرد به درد گرفتن و بعد بیهوش شدم
آخرین چیزی که شنیدم صدای چویا بود که داشت داد میزد : میساکی بیدار شوووو
(دازای)
بعد از اینکه چویا رفت افتادم روی زمین و موری اومد بالا سرم
موری: دازای حالت خوبه؟
با بغض بهش گفتم: خواهرم تنها دلیل زندگیم ازم متنفره چرا خوب نباشم هق؟
که صدای داد چویا اومد
چویا: میساکیییییییی چشماتو باز کنننننننن
بدو بدو با موری رفتیم ببینیم چی شده که دیدم میساکی تو بغل چویا افتاده و چویا داره گریه میکنه
رفتم سمتش که دیدم چ...چی! ن..نفس نمیکشه!
زود زنگ زدم اورژانس
(بیمارستان)
دکتر : زود باشید بهش شک بدید
بار اول نشد
دکت: دوباره
بازم نشد
دکتر : یه بار دیگه
اینبار صدای نبض قلب قطع شد
چویا درو هول داد و وارد شد
دکتر: پرستار لطفا زمان مرگ بیمار رو بنویس
چویا داشت دیوونه میشد که چوزای اومد
و با بدن بی روح میساکی مواجه شد
چوزای: نههههه اون نمردههههه دوست من نمردههههههه
با این صدا توی شک فرو رفتم
که صدای نبض اومد همون لحظه یه قطره اشک از چشم میساکی اومد
چوزای که از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه گفت: میساکی هق میساکی کامی ساما رو شکر
که چشم های میساکی باز شد
میساکی: چوزای دیگه گریه نکن دوباره قلبم درد میگره ها
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..
.
(بنده سادیسم دارم).
.
.
.
.
.
داداش کجا میای تموم شد
آکو: آخه چرا این بدبخت ها رو انقدر اذیت میکنی
من: مرض دارم