زنگ بالاخره به صدا درمیآید. به دفتر معلمها میروی. یک لیوان چای به همراه خوانش صفحاتی از ادبیات، میتواند خستگی ۸۰ دقیقه شلوغی کلاس را از تنت بیرونکند. همکاری وارد دفتر میشود و کتاب را در دستانت میبیند.
میگوید: باز هم که مشغول کتابی!
میگویی: درمان درد روزگار است.
میگوید: حالا چه میخوانی؟ اسمش چیست؟
میگویی: پاییز فصل آخر سال است.
میگوید : بفرما، کتاب خوب هم نمیخوانی. از همین ابتدا، خشت اول کج است.
با اینکه مطمئن هستی قرار است مطلب مضحکی را مستمع باشی میگویی: چطور؟
میگوید: فصل آخر سال، یا زمستان است یا برای ما معلمان، میشود تابستان، چون سال تحصیلی از مهر آغاز میشود؛ خلاصه هرچه باشد پاییز فصل آخر نمیشود.
با آنکه دوستداری جوابی دندانشکن بدهی و فک همکار بزرگوار خویش را با کلماتت پیاده کنی ترجیح میدهی بگویی: عجب! از این منظر نگاه نکردهبودم و تشکرکنی از اینکه او، تو را از جهالت نجات داده است.
اینروزها جهان پر شده است از آنان که نمیخوانند، نمیپرسند و نمیشنوند اما به جای آن تصمیم گرفتهاند انرژی باقیمانده را صرف نقد و بررسی چیزهایی که نخوانده، نپرسیده و نشنیدهاند، کنند.
ادبیات آمده است حال ما را دگرگونسازد. ادبیات آمده است زندگیکردن بیاموزد. ادبیات آمده است تنفس در این دنیای نامرد را ممکنسازد. آنکس که ادبیات را به سُخره میگیرد، آنکس که ادبیات را کوچک و حقیر میشمارد و کتابت را امری بیهوده میخواند، لطمه بزرگی بر پیکره انسانیت میزند چرا که انسان به هنر زنده است و ادبیات اگر بزرگترین آن نباشد از مهمترین هنرها به شمارمیرود.
راستی کتاب پاییز فصل آخر سال است، کتابی از جنس روایت است، روایت زندگی سه دختر که از قضا روزگار برای هر کدام از این سه نقشههایی کشیده است و باید بر تلخکامیهای آن غلبه کنند. قلم خانم مرعشی و خلاقیت در ارائه داستان از منظر سه شخصیت داستان، جذاب و تحسین برانگیز است.
امیدوارم از خواندنش لذت ببرید.