عریان جلویش ایستادم.
حالا میتوانست تمامی زخم هایم را ببیند.
حالا میدانست من آن الهه ای که در ذهنش شکل گرفته بود نیستم.
خودم را بغل گرفتم تا شاید کمتر بتواند با دقت به نقش و نگار های روی تنم نگاه کند.
دستم را کنار زد و تمامی زخم هایم را با آرامش لمس کرد.
میدانستم اشتباه کرده ام، میدانستم او هم قرار است نقش و نگار جدیدی را اضافه کند و در آخر پشت کند و برای همیشه جوری غیب شود که گویا هیچگاه نبوده است.
ترسیده بودم و نمیخواستم دیگر کنار اویی بمانم که ریسک کرده بودم و زخم هایم را نشانش داده بودم.
میخواستم فرار کنم، قبل از آنکه او بخواد مرا پشت سر بگذارد.
یک قدم به عقب برداشتم که دستانش همچو پیچکی دور تنم خزید و مرا در آغوش کشید.
همه چیز در آن لحظات ایستاده بود حتی صدای قلبم هم دیگر نمیآمد.
تلاش کردم تا خودم را از زندان آغوشش بیرون بکشم اما با هر تلاشم حلقه آغوشش را تنگ تر میکرد.
ترفندش بود؟ میخواست نگهم دارد و بعد که از ماندنم مطمئن شد برود؟ میخواست از احساساتم سواستفاده کند؟ نکند میخواهد در حالیکه در آغوشش هستم چاقویش را در بدنم فرو ببرد؟
لرزی از حجوم افکارم بر تنم نشست، حلقه تنگ تر شد؛ میتوانستم صدای قلبش را بشنوم.
ضربانش آرام بود اما نامنظم.
هرم نفس هایش به پوست سردم گرما میبخشید.
با تماس لب هایش با زخم هایم، صدای قلبم گوش فلک را کر کرد.
نگاهم کرد؛
در نگاهش در حال گردش بودم؛ به دنبال ترحم، نفرت، ظلم، هرچیزی که او را همانند دیگران منفور و کریه نشان دهد؛ اما نبود...
آغوشش را دیگر پس نزدم، شاید چون او متفاوت بود.
او زیبا نگاهم میکرد بی هیچگونه قصد شوم و پنهانی.
دیگر زخم هایم نمیسوختند، دیگر شرم نبود، ترس نبود.
فقط من بودم، با تمام شکستگیهایم و کسی که بلد بود چطور کنارشان بنشیند بیآنکه بخواهد پاکشان کند یا ازشان بترسد.

#ثمین_طوری