آرام وارد کافه شدم که بوی دلپذیر کره داغ شده مشامم رو پر کرد.
به سمت صندوق رفتم دو کروسان، یک هات چاکلت و یک ماکیاتو سفارش دادم و عنوان کردم که میخواهم بیرون بر باشد؛ همان طور که فضای کافه را با چشمانم رصد میکردم منتظر ماندم تا سفارشاتم حاضر شوند.
سفارشاتم را گرفتم و هنگامی که از در کافه خارج شدم متوجه شدم که باران نم نم میبارد.با اینکه میدانستم در این روز های پاییزی باید همیشه چتر به دنبالم باشد اما از سر عجله برای دیدار دوباره او یادم رفته بود که چترم را بردارم؛ و از آنجایی که مقصد دور بود ناچار تاکسی گرفتم تا مرا به شهربازی که دقیقاً آن سر شهر قرار داشت ببرد.
وقتی به شهربازی رسیدم باران شدت گرفته بود و مستأصل زیر باران ایستاده بودم و با چشم هایم به دنبال چهره ای آشنا در میان غریبه ها بودم که با چتری که بر روی سرم گرفته شد با سرعت به عقب برگشتم و همچو شکر در قهوه چشمان محبوس شده پشت مژه هایش حل شدم. دستش به سمتم آمد و تار موی خیسم را آرام به پشت گوشم فرستاد و بعد انگشتانش میان انگشتانم قفل شد.
گرمی دستش ذره ذره داشت سردی دستم را میگرفت و بوی عطرش ذره ذره داشت ریتم قلبم را بهم میزد.
حالا در این باران مگر میشد در شهربازی بازی کرد؟ تصمیم بر آن شد که به خانه اش برویم و نوشیدنی ها و کروسان های یخ زده را دوباره گرم کنیم.
وقتی به خانه اش رسیدیم او مسئول پیدا کردن فیلمی متناسب با باران پاییزی شد و من مسئول خوراکی ها.
فیلم که تمام شد آن روی سرآشپزی اش گل کرد و خواست تا بدان هیچگونه دخالتی در کارش آشپزی اش را تماشا کنم، معتقد بود کم کسی نیست بلاخره آشپز یکی از رستوران های معروف شهر بود.
میدانستم مثل قرار های همیشگیمان غذا چیزی جز بیف بورگینیون نخواهد بود، غذای فرانسوی ای که مورد علاقه هردویمان بود.
شام را در آرامش کامل خوردیم و حالا لحظه تلخ جدایی بود.
آرام در عین حال محکم در آغوشم گرفت، بوسه ای طولانی و گرم بر گردنم نشاند
در گوشم آرام زمزمه کرد: توی دنیای پر از آشوب تو آرامش منی خانوم روانشناس...!
ا