من همیشه اونی بودم که سکوت میکرد.
نه چون چیزی برای گفتن نداشتم، بلکه چون هر بار که خواستم حرف بزنم، ترسیدم.
چون دوستداشتنم همیشه از دلخوریهام بزرگتر بود، چون نمیخواستم کسی رو از دست بدم حتی اگه اونها هیچوقت نترسیدن از از دست دادنِ من.
دیده نشدن یه درد بیصداست، مثل وقتی که توی یه اتاق پر از آدمی ولی هیچکس نگاهت نمیکنه یا وقتی که حرف میزنی ولی کسی نمیشنوه.
مثل وقتی که همه فکر میکنن چون همیشه قوی بودی، پس نیازی به بغل و استراحت نداری؛ ولی داری خیلی هم داری.
من خستهام از اینکه همیشه باید اون کسی باشم که کوتاه میاد، که عذرخواهی میکنه حتی وقتی دلش شکسته، که صلح رو انتخاب میکنه حتی وقتی جنگی درونش در جریانه، که لبخند میزنه حتی وقتی اشکهاش پشت پلکاش زندانی شدن.
خستهام از اینکه بودنم بدیهی فرض میشه.
از اینکه هیچکس نمیپرسه: «تو خوبی؟» چون فکر میکنن همیشه خوبم. چون یاد گرفتن که من همیشه هستم، همیشه میبخشم، همیشه میمونم.
ولی سکوت همیشه نشونهی بیاهمیتی نیست. گاهی نشونهی خستگیه، نشونهی دلگرفتگیه؛ نشونهی اینکه دیگه نمیدونم چطور باید دیده بشم، وقتی همه فقط به نبودنم واکنش نشون میدن، نه به بودنم.
من نمیخوام همیشه اون باشم که میفهمه، که جا میده، که عقب میره تا دیگری جلو بیاد.
من هم دلم میخواد کسی برای موندنم بجنگه، کسی بترسه از از دست دادنِ من، کسی سکوتهامو بفهمه نه اینکه ازش رد بشه.
من دلم میخواد یهبار هم شده، دیده بشم.
نه وقتی که دیگه نیستم، نه وقتی که فاصله گرفتم، نه وقتی که سکوتهام فریاد شدن؛ بلکه همین حالا، همینجا، در لحظهای که هنوز دارم تلاش میکنم، هنوز دوستت دارم، هنوز دارم میمونم.

#ثمین_طوری