Crow
Crow
خواندن ۵ دقیقه·۴ روز پیش

آلیس گمشده در آلبروبلو



صدای زنگ یتیم خانه مگنت به صدا در می آید . آقای والس با دوچرخه خود نامه های یتیم خانه را به سرپرست می دهد. با اینکه آقای والس بخاطر باران موش آب کشیده شده اما لبخند بر لبان او خشک شده . حتما از شغل و زندگی خود خیلی خوشحال است . او آزادانه در کوچه آلبروبلو میگردد .
سرپرست ما خانوم آونس ولی با چهره مجسمه ای خود ،در یتیم خانه را در صورت آقای والس می‌کوبد. انگار که چرا کسی مزاحم وقت خانوم با کمالاتی همچون خانوم آونس شده ...
اکنون موقعه مراسم چای و شعر خوانی شروع شده اما صاحب و میزبان مراسم بخاطر تحویل یک سری کاغذ بدرد نخور از مراسم جا مانده!
درکی ندارد که آن کاغذ های خیس و مچاله شده می‌تواند قلب خشک یک یتیم را با ذره ای امید مرطوب کند تا احساس زندگی در او جریان پیدا کند .
شاید دیر رسیدن در مراسمی که هر جمعه در اتاق نشیمن خانوم آونس با همان چای معطر و خواندن دوبار و دوباره کتاب شعر و سخن گفتن درباره وجنات خانوم آونس در هر هفته آنقدر مهم نباشد !
شاید درهمان لحظه صورتی به شیشه سرد پنجره یتیم خانه چسبیده باشد ...
و منتظر یک خبر گرم از جایی دور از نرده های پنجره

خانوم آونس نام گیرنده نامه ها را بلند میخواند و به نفع همه بود که همگی در یک صف مرتب می ایستادیم و به ترتیب نامه ها را تحویل می‌گرفتیم قبل از اینکه عصبانی شود و نامه ها را در شومینه بسوزاند!
"آلیس "
اسمم را صدا میزند . اشک شوق در چشمانم مینشیند بلخره دوستم جین برایم نامه فرستاده
هفته پیش بود که او را به سرپرستی قبول کردند . قرار شد هر وقت بحث حضانت او قطعی شد نامه ای به من بنویسد و از دنیای بزرگ و آسمان آبی برایم بگوید
از پرنده ها ،از نجوای کلیسا ، از گرمای غذای خانگی ، از اتاق و لوازم شخصی ...
یادم است آخرین شبی که منو جین کنار هم بودیم دو نفری روی تخت من خوابیدیم و با شوق گریه میکردیم
شاد بودیم که بلخره یکی از ما از این جهنم بیرون رفته و ناراحت از اینکه جدا شدیم
البته من با کمی حسرت
شاید بخاطر اینکه منم دلم همچین زندگی ای میخواست خانواده تامز حضانت جین را بر عهده گرفته بودند
هر دو دانشمند بودند می‌خواستند زندگی شاد و عاشقانه خود را با داشتن یک بچه شیرین کنند .

جلو میروم و نامه را تحویل می‌گیرم کارت پستالی است از یک جای زیبا کوه های زیبا و طبیعت بکر آن منظره آنقدر چشم گیر بود که تا دقیقه ها داشتم تنها به عکس کارت پستال نگاه میکردم نمی‌دانم کجاست اما واقعا زیباست .
کارت را برمی‌گردانم
و متوجه دست خط جین میشوم
آلیس عزیز
دوست خوب و با وفایم سخت دلتنگت هستم تا باهم روی تاب محوطه بیرونی بشینیم و برایت ساعت ها از بیرون حرف بزنم از رنگ آسمانی که خیلی با نوشته های کتاب و آسمان تاریک یتیم خانه فرق دارد
از جایی که آزادی معنای پرواز دارد
محبت عطر دوستی دارد
و خانواده گرمایی بیش از شومینه دارد
برایت آرزوی خانواده ای همچون خانوم و آقای تامز دارم
متاسفانه به علت مهاجرت خانواده جدیدم دارم از آلبروبلو میروم خیلی دوست داشتم در لحظات آخر تو را ببینم اما امکانش برایم میسر نیست

ساعت ۴ از اسمان آلبروبلو خداحافظی میکنم آن هم از سکوی ۹ قطار
اما خاطراتم باتو را در کوله پشتی قلبم حمل میکنم هرچقدر هم سنگین باشد

دوست خوبت جین


خشکم زد نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۳:۳۰ دقیقه بود
و تنها ۳۰ دقیقه دیگر بهترین دوستم از اینجا میرفت بدون ان که بتوانیم همدیگر را بغل کنیم
در آغوش دیگری گریه کنیم یا چهره هم دیگر را برای آخرین بار ببینیم

اینطور نمیشود باید بروم، بروم و برای لحظه اخر او را ببینم دستانم مانند مغزم یخ زده
اما چگونه ؟ ناگهان چراغی در ذهنم روشن می‌شود
رو به بچه های اتاق کردم نمی‌توانستم طغیان عواطفم را در خود مهار کنم
با چشمان اشک آلود گفتم می‌شود به من کمک کنید تا برای اخرین بار جین را ببینم
بچه ها با چهره متعجب و ترسیده نگاهم کردند ... با زانو روی زمین افتادم و سیل اشک از چشمانم جاری شد
همانطور داشتم گریه میکردم که یک دفعه یکی از بچه های اتاق به اسم لیسا دست روی شانه ام گذاشت
از تعجب نمی‌توانستم به آنچه با چشمانم میبینم اعتماد کنم
بچه ها ملافه ها را بهم گره زده بودند و از پنجره به بیرون انداخته بودند سریع بلند شدم و با ذوق از آنها تشکر کردم . زیر آسمان نمناک آلبروبلو، معلق در بین زمین زمان ، چسبیده به ملافه پایین رفتم .
همین که پا به زمین گذاشتم شروع به دویدن کردم ‌ . مردم با تعجب نگاهم میکردند شاید دیدن یک دختر بچه ۱۰ ساله با لباس سفید نازک و مو های ژولیده آن هم زیر باران ساعت ۳:۳۰ عصر آنقدر عادی نباشد.
میدیویدم اما نمی‌دانستم به کدام مقصد . لحظه ای از عابری آدرس ایستگاه قطار را پرسیدم ولی متوجه شدم که کل مسیر را برعکس دویدم .
شروع به دویدن کردم لعنت به من چطور مانند احمق ها فقط دویدم مگر من آدرس را بلد بود؟ آنقدر دویدم که دیگر هیچ کدام از انگشتان پایم را حس نمیکردم بلخره به ایستگاه رسیدم
با پرسش از مسئول ایستگاه سکوی مورد نظر را پیدا کردم اما قطار حرکت کرده بود چشمانم روی عقربه ساعت ۴:۱۰ ماند
من بودم و من
گم شده در دریایی از حسرت
بهت زده از فرصتی که پیدا کردم تا به ایستگاه برسم اما فرصت را از دست داده بودم
مامور بازرسی که متوجه من شد دست من راکشید و از طریق بیسیم به بقیه اطلاع داد که دختر بچه ای را پیدا کرده اما نمی‌دانست که درواقع آن دختر بچه گم شده است

روی نیمکت سکوی ۹ نشسته ام
مامور دست دختر بچه ای که شبیه من است را می‌گیرد و به یتیم خانه مگنت تماس میگیرد . آن دختر بچه مرموز و ساکت را دوباره به یتیم خانه برمی‌گردانند
اسمش آلیس است ...
نمیدانم در واقع او من است یا من او
اما می‌دانم ما بهم وصل بودیم شاید یک تکه ای از وجودمان به شکلی به هم وصل بود آما همدیگر را گم کردیم
ولی هر دو منتظر جین بودیم
من روی نیمکت سکوی ۹ ام
او از پشت پنجره یتیم خانه
هر دو منتظر
منتظر جین ...


#داستان #داستان_کوتاه #داستانک #آلیس

#crow

آسمان تاریکداستان کوتاهطبیعت بکر
کسی که هیچ ادعای برای نویسندگی نداره صرفا به عنوان ابراز رشد مینویسه.. ..ابزاربرای رسیدن به آرامش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید