به اپن تکیه دادهبود و گریه میکرد...
خیلی تنها بود و هیچوقت نتونسته بود حس کنه که یکی واقعا دوسش داره . به همه نشون میداد که با تنهایی میسازه و از زندگیش لذت میبره . کلی برنامه چیده بود و قرار بود کلی تغییر کنه و به چیزای بد فکر نکنه !
موقع تایپ کردن دستاش میلرزید و هی نوشته هاش رو پاک میکرد. نمیخواست بمیره ولی دلیلی هم برای زنده موندن نداشت . داشت توکل میکرد و از خدا کمک میخواست تا بتونه خودش و کنترل کنه.
چیز های خوبی به ذهنش نمیومد . دوست داشت آزاد باشه ولی مثل اینکه انتخاباتش همه باید ارثی و مچ شده با خانواده میبود. سعی داشت آروم گریه کنه تا برادر ۲ سالش نترسه.
از همه جا داشت ضربه میخورد و هیچکی صداش و نمیشنوید و به حرفاش گوش نمیکرد .توی قلبش آشوب بود.
قفسه سینش رو فشار میداد و سعی داشت تپش قلبش و کنترل کنه . دوست داشت در این لحظه یکی پیدا شه که به حرفاش گوش کنه ولی خونه ساکت بود. از شانس بدش پلی لیست اهنگ های غمگینش پلی میشد.
دوست داشت با مامان بزرگش حرف بزنه ولی این اجازه رو نداشت .
اگه اینو میخونید تروخدا نجاتش بدید وکمکش کنید .
اون به کارهای خوبی فکر نمیکنه . اون از تیغ و چاقو میترسه.
لطفا بدون نصیحت و حرف های چرت فقط بغلش کنین .
فقط اونو آروم کنین ، اون هیچ امیدی به زندگیش نداره اون میترسه.
لطفا امیدش باشین....
۱۴۰۲'۲'۲۴