جایی خوانده بودم که فاصه ی بین 18 تا 20 سالگی،دو سال نیست..بیست سال است.این در مورد من صدق نمیکند چون من 20 سالم نیست..ولی میتوانم درکش کنم..این جمله مصداق من هم است اما از 16 سالگی تا 18 سالگی..بگذارید بیشتر راجع بهش صحبت کنم:
نمیخواهم حرف های زرد بزنم و بگویم سختی های زیادی کشیدم و بزرگ شدم و فلان و بهمان..هنوز سختی های زیادی مانده تا تجربه شان کنم ولی به جرعت میتوانم بگویم در این دو سه سال چیزی را یاد گرفتم که به همه دلتنگی ها و سختی ها و درک نشدن ها و هر مشکلی که یک دختر 16 ساله دارد ،می ارزید..
هر انسانی از یک زمانی فکر میکند بزرگ شده است و دیگر میتواند از پس خودش بر اید..ان زمان برای من 15سالگی بود..مثل خیلی از ادم ها*..از همان سن بحث های من با همه اعم از دوستان و خانواده و غریبه شروع شده بود..خودنمایی ها و اینکه بگویم من بزرگ شدم و حتی میتوانم خودم گلیمم را از اب بیرون بکشم..اما اینطور نبود..من هنوز جا برای بزرگ شدن داشتم و این رو هنوز متوجه نشده بودم..دغدغه ام عدم اجازه پدرم برای ریختن اینستاگرام بود و عدم اجازه مادرم برای رفتن به قرار دعوا..شاد بودم..خیلی زیاد..نمیخواستم ولی بزرگ شدم..
از خودم تعریف نمیکنم و همه از تواضع من خبر دارند ولی دقیقا دغدغه های دو سه سال پیشم،دلیل گریه کردن و بحث کردن های دوستانم با خانواده هایشان هست..
یک سال بعد خیلی از چیزهایی که سال گذشته برایش میجنگیدم برایم مهم نبود..قرار دعوا مهم نبود..دوستانی که از دست داده بودم مهم نبود..مو رنگ کردن و پیرسینگ زدنم مهم نبود..دوست داشتما ولی دیگر بحثیسرشان نمیکردم..یکجورایی حوصله حرف زدن نداشتم ..ولی دغدغه های دیگری توی زندگی ام ظاهر شد که بابت نیمی از انها با دوستان و خانواده ام بحث میکردم..مثل رشته دبیرستانی دلخواهم..اینجا هم شاد بودم..خیلی زیاد..اینجا هم نمیخواستم ولی بزرگ شدم..
یک سال بعد تقریبا از زمین تا اسمون با دو سال پیشم تفاوت داشتم..خیلی کم برای چیزهایی که میخواستم بحث میکردم یعنی سعی میکردم خودم انجامشون بدم بجای اینکه هی بخواهم به کسی توضیح بدم..ترجیح دادم سرم و بندازم و پایین و بجنگم..اگر بخواهم واضح تر بگویم :دیگر حوصله حرف زدن نداشتم..بیشتر اوقات سکوت میکردم و نگاه..دیگر خودنمایی نمیکردم*..دیگر دغدغه های کوچکی نداشتم..دغدغه هایم تبدیل به حس از دست دادن خانواده ام شده بود ..تبدیل به داشتن حس تواضع شده بود..تبدیل به حس نگرانی برای اطرافیانم شده بود..نمیدونم دقیقا چی بود و دقیقا چه اتفاقی بود که زیادی بزرگم کرد..شاد بودم فقط بخاطر بودن کنار خانواده ام..بزرگ شده بودم..
بازه ی کوتاهی برای بزرگ شدن بود ولی برای من کافی بود..
امسال شده بود..نمیخواهم اسم افسردگی و منزوی بودن را رویش بگذارم،ولی تنهایی را به بودن در جمع ترجیح دادم..انجام دادن را به حرف زدن ترجیح دادم..سکوت کردن را به بحث کردن ترجیح دادم..به همان اندازه که سرم پایین بود و به فکر کارهای خودم و زندگی و مشکلاتم بودم،به همان اندازه به فکر مشکلات دیگران و به فکر حل کردنشان بودم هرچند که کار زیادی از دستم بر نمی امد..به همان اندازه که دو سال پیش با هر نظری مخالفت میکردم،دیگر با هر موضوعی موافقت میکردم..
خیلی از دغدغه های دو سه سال پیشم برایم یک اتفاق عادی شده که هر زمان که بخواهم میتوانم انجامش دهم ..نمیدانم چرا ولی دیگر حتی اصلا بهشان فکر هم نمیکنم..
شاد نشدم و فقط تظاهر میکنم..بقیه برام مهم تر هستند..انگیزه ای ندارم و فقط دارم حرکت میکنم برای سعادتم..ارزوی مرگ نمیکنم ولی امیدم به زندگی در دنیای دیگر است..خودنمایی ام به صفر رسیده..اهمیتی به خود واقعیم نمیدم..از شرایط راضی هستم..من بزرگ شده ام و حالا حالاها وقت دارم که بیشتر از این حرف ها بزرگ شوم..نمیدانم چه پیش می اید..فقط میدانم که دیگر هیچ چیزی مثل قبل نمیشود..
تنها امیدم فقط این است که شاید عاشق شدن ،اوضاع را بهتر کند.
و در اخر باید بگم چیزی که باعث شد به همچین شرایطی برسم:سکوت کردن و سکوت کردن و سکوت کردن بود..پس عزیز من!سکوت کن ..در برابر چیزهایی که در اینده برایت مهم نیستند..تو ان زمان نمیدانی چند سال بعد به این دغدغه ها اصلا فکر هم نمیکنی ولی سکوت کن تا رستگار شوی..
"یاعلی