مادربزرگ پدریمان را «عزیز» صدا میکردیم. نشسته نماز میخواند و از میان جانمازش که بوی گل میداد، یک اسکناس هزارتومانی داد به من. پول کاغذی، عطر گل محمدی گرفته بود.
من و برادرم که تازه موتورسواری یاد گرفته بودیم، بیسروصدا، پریدیم بالای موتور آبیرنگ پدر و از کوچهباغها گذشتیم و رسیدیم به نهالستان «ارسطوی بذال». باغی بود پر از نهالهای جورواجور و کارگرهایی که مدام از اینسو به آنسوی باغ در رفتوآمد بودند. بهمنماه بود و اوج رونق کار نهالفروشان.
از میان سروهای نقرهایرنگ که درون پیتهای حلبیِ زنگزده کاشته شده بودند، گذشتیم و به محوطهای رسیدم که کفی آجرفرش و نمناک داشت. هوای دلانگیزی از کف نمناک محوطه برمیخاست و به مشام میرسید. اطراف محوطۀ آجرفرش، آبی در جوی در جریان بود و کف جوی، جلبکهایی وزغیرنگ بهسوی جریان آب، بیتابی میکردند و کنار جوی، ردیفی از درختانی مجنون، قد کشیده بودند.
بید مجنون، درختِ محبوب من بود. زلفهای بر باددادهاش را همیشه دوست داشتم و شیدایی خاصی در این درخت به حیرتم وامیداشت. واقعاً مرا به یاد مجنون میانداخت و به دنبالش به یاد لیلی. به یاد شیدایی و مینیاتورهای ایرانی. و وقتی برای اولین بار از عمویم شنیدم که در زبان انگلیسی، درختی را که ما مجنونش مینامیم، گریان مینامند، دانستم که شیدا پنداشتن این درخت فقط مربوط به فرهنگ ما نیست [1].
ارسطوی بذال، صاحب نهالستان بود. پیرمردی سرحال، شوخطبع و با قامتی متوسط و موهایی سفید و کمپشت که در اطراف شقیقههایش تراکم بیشتری داشتند و روی گوشهایش را پوشانده بودند. به سمت ما آمد و راهنماییمان کرد به خزانۀ نهالهای بید. گوشهای از باغ که بیدهایی ریزودرشت، بلند و کوتاه، در خوابی زمستانی، شانهبهشانۀ هم ایستاده بودند و ریشه در یک زمین داشتند. نگاه کاوندهام را روانۀ انبوه نهالهای خفته کردم و گفتم:
- این چند؟
- کدوم؟
- با اشارۀ انگشت و تنگ کردن چشمها، به درختی بلند و نسبتاً تنومند اشاره کردم.
- پنج هزار تومن. سهسالس. بگم کارگرا از خاک درش بیارن؟
- نه کوچکتر میخوام، دوست دارم شاهد رشدش باشم. اون یکی؟
- سه هزار تومن.
- این چی؟
- هزار تومان.
- همین خوبه، همین را میبرم. فقط خیالم راحت باشد؟
- از چه نظر؟
- ازنظر گرفتن. میگیره؟ خشک نمیشه؟
ارسطوی بذال برای راحت کردن خیال من از «گرفتنِ» نهال بید، مثالی زد که از باب رعایت ادب از نقلش معذورم. آن هزارتومانی معطر را از جیبم بیرون آوردم و دادمش به او. کارگری بیلبهدست آمد و ریشههای نزار و تُنُکِ درخت را از خاک نمور بیرون کشید و کیسهای، دورِ ریشه تاباند تا هوا نخورد و درخت را تحویل داد به ما. برادرم، نشست روی زین و هندل زد و من و درخت، ترکش نشستیم و آرامآرام، راندیم بهسوی باغ. نهال کوچک و بلند را مانند پارو با دودست گرفته بودم و همۀ قطر آن، میان مشتهایم جایمیگرفت. احساس فاتحی را داشتم سوار بر اسب، که بیرق پیروزی در دست داشت و به یورتمه میآمد تا درفش را بر فراز امارتش افراشته کند.
به باغ رسیدیم و درخت را درست روبروی خانه، کنار شیر آب، میان جدولهای سیمانیِ باغچه کاشتیم و آب دادیم. همان شب، باد تندی وزیدن گرفت و بیم آن بود تا ریشۀ اندکِ درختچۀ نوپا را در خاک جابهجا کند و درخت نگیرد. آنوقت، درخت رؤیایی من، اگر هیزم منقل نمیشد، در بهترین حالت، دستهای میشد برای جارو، و این چیزی نبود که من برایش رؤیاپردازی کرده بودم. به همین دلیل بود که طنابی برداشتم و یک سویش را به درخت و سوی دیگرش را به میلگردی در دیوارک روبرو بستم تا درخت، محکم برجای بماند.
***
مادربزرگم چند روز پس از کاشتن نهال، بر روی تابوت و دستان اقوام و همسایهها، از کنار آن درختچه عبور کرد و حتی شکفتن اولین جوانهها را ندید و البته دید و حالا هجدهسال از آن روزها گذشته. امروز اگر آن درخت بید را در آغوش بگیری، دو دستت از سوی دیگر به هم نمیرسند. بلندترین درخت باغ است و به قول مادربزرگم: «آن سرش ناپیدا». سایهای فراخ و خنک بر خانه پهن کرده و ریشههایش، بلوکهای سیمانی را از جای کندهاند و شاخسارهایهای واژگونش، خرامانوار خود را به جریان باد میسپارند. بلبلی، ارکستر اردیبهشتماهش را، از نیمهشب تا پگاه، میان شاخههای انبوهش برپا میکند و پس از سپیدهدم، صحنه را به سمفونی آوازِ گنجشگکانی میسپارد که با وزیدن اولین نسیمِ سپیدهدم در شوقی از زندگانی خود را در پیچوتاب درخت گم میکنند و بانگدربانگِ هم، ولولهای باشکوه به پا میکنند. جغدی، با چشمانی باز، نیمهشبهای کوتاهِ تابستان را بر تنۀ آن صبح میکند و گاهی صدای دارکوبی که هیچوقت دیده نمیشود، از میان برگهایی باریک و سرنیزهای با دندانههای ارهایِ تنگ هم آمده، به گوش میرسد و گاه دو فاختۀ خاکستریرنگ بر کنگرهاش، آوایی اندوهناک سرمیدهند.
[1] weeping willow.