بخش دوم سرودی برای موج
چهل روز از رفتن امی میگذشت، خانه خلوت تر شده بود ، وسایلش را جمع کرده بودیم، مادر صبح زود با طلوع افتاب بازار میرفت و با ماه به خانه برمیگشت، سالار کنکور را که داد سخت مشغول کار شیخ شد ، کمتر خانه بود، وقتی می امد که صورتش در تاریکی به زور تشخیص داده میشد، زود میخوابید در این مدت صحبت زیادی باهم نمیکردیم چند باری از او خواستم سر صحبت را با او بازکنم ، ولی هر بار از جواب دادن طفره میرفت و بحث را عوض میکرد حامد را فقط در مراسم امی دیدم، که کنار سالار نشسته بود و خیلی کم باهم رو به رو میشدیم
بیرون خانه روی زمین نشسته بودم و باز کلید ها را فراموش کرده بودم، قرار بود مادر کارنامه را بگیرد ،ولی از استرس زیادی که داشتم خودم زودتر رفتم و با التماس کارنامه را گرفتم، نمره هایم برخلاف سالار چنگی به دل نمیزدند و فقط از غرق شدن نجات پیدا کرده بودم،با پا روی زمین خطوط بی معنی میکشیدم تا وقت بگذرد و اشنایی عبور کند...
کفش های براق مشکی پا گذاشت روی خطوطی که فکر میکردم اثر هنریست ،سرم را بالا اوردم و با اخم نگاهش کردم
_اینجا چی میخوای؟
_لبخندی زد و از روی خط ها به سایه پناه برد، من مادرتو دیدم زن خوبیه، دادشتم همینطور ،تو به این بد اخلاقی به کی رفتی؟
اخم هایم را در هم کردم: به بابام رفتم ،ببین شیخ تو چن ماه بخاطر امی اومدیو رفتی، گفتم خب عذاب وجدان داره، سالارو بردی سر کار گفتم میخواد دل داداشم خوش باشه، ولی دیگه نیا سالارم دانشگاه قبول شه از اینجا میریم...
سرش را پایین انداخته بود و به دیوار تکیه داد با مشت ارام روی پاهایش میکوبید
_خدا رحمت کنه پدرتو؛ولی تو کار بزرگترا دخالت نکن هنوز بچه ای،حتی سن قانونیم نرسیدی کسی ازت نظر بپرسه
بلند شدم و خاک لباسم را گرفتم
_اینجا خونه ماست اونام خونواده منن
_خونواده کلمه قشنگیه ولی بعضی موقع ها در حد همون کلمه قشنگه، حالا میزاری در بزنم
اجازه دادم چند باری در را بکوبد و در دلم مسخره اش میکردم
_کسی خونه نیست منم کلید ندارم
_با چشمان ترسناکش نگاهم کرد چرا نمی گی پس
_چون ازت بدم میاد
سوییچ را در دستش چرخاند احتمالا ازم متنفر هم خواهی شد...
و سوار ماشین شد از او عطر تلخی مانده بود، که گلویم را چنگ می انداخت
کمی بیشتر انجا نشستم و مثل کاراگاه ها اندک ادم های که عبور میکردند را رصد میکردم تا ببینم کسی مناسب می تواند از در بالا برود
بالاخره یک پسر بچه پیدا شد و در را باز کرد، وارد خانه و داد زدم سلام بابا ،این چند وقت بخاطر سکوت خونه فقط به بابا سلام میکردم و جوابم را سکوت خانه میداد ،ولی امروز به جای سکوت صدای صداتو کم کن اومد ،سالار خونه بود؟ دویدم، بوی تند افتاب و دریا می امد پرده سفید رنگ اتاق را باد تکان میداد و پنجره را باز بسته میکرد سالار وسط اتاق دراز کشیده بود و مثل یک بچه خودش را مچاله کرده بود
_سالار خوبی
_بهم میاد خوب باشم؟
_تو که خونه ای چرا درو وا نکردی؟
_به خودم مربوطه
از اخلاق بدش خسته شده بودم ،به طرفش رفتم و دستمال را از صورتش کشیدم، دادی زد که خونه لرزید چشامو برق جوشکاری زده دستمالو بده فورا ان را روی صورتش گذاشتم ،زیر لب گفت امی رو کشت حالا نوبت منه دستانم از روی صورتش سر خورد و کنار بدنم افتاد
من هیچکسو نکشتم...
_باشه برو بیرون،قبلش پنجره رو ببند
روی پله های در اتاق نشستم _سالار گوشات سالمه
یه هوم گف و سرش را در بالشت بیشتر فرو کرد میگم اگه تو باعث میشدی امی میمرد چی؟ بازم شنیدن حرفای خودت ناراحتت نمیکرد...
منتظر جوابش نشدم و رفتم در را باز کردم ،مژده با صورت خندانش وارد حیاط شد، احتمالا برای بردن بقیه وسایلش امده بود، صورت خندانش مرا به وجد می اورد ،باید اعتراف میکردم این خانه به لبخندش نیاز داشت... دور حوض چرخی زد
_سلام خوبی اومدم ببرمت مهمونی...
_مهمونی؟ کجا
_شیخ امشب همتونو دعوت کرده
یبار که خودش نیومد میخواست ما رو ببره اونجا
_برگشتم که داخل بروم سالار مریضه مامانم دیر میاد ازش تشکر کن....
_خودش میاد دنبالتون..
-مژده برو
جلوتر اومد و کمی من و من کرد این یه مهمونی نیست، نمیخواستم اینو بگم ولی وصیت نامه امی پیش منه...
گوش هایم چیزی که می شنیدند را باور نمیکردند_ دروغ میگی مگه نه؟
سرش را تکان داد و روی پله نشست اون که سواد نداشت اصلا فراموشی داشت
_قبل از اینکه حالش بد بشه و کاملا فراموشی بگیره اون میگفتو من مینوشتم ازم خواسته بود به کسی نگم، حتی من معتقدم اون زمان که رفت هم حالش اونقدر بد نشده بود...
کنارش نشستم و سرم را پایین انداختم از کجا معلوم راست بگی؟
امی پاشو مهر زده حرفای رو زد که فقط خودتون میدونستین
شروع به بازی با انگشت هایش کرد اون حتی درباره مردی که تو اون اتاقه هم یه چیزایی نوشته .....
ادامه دارد....