مرد به سختی چشمانش را تلوزیون گرفت و ما را نگاه کرد
_چیزی میخواین ؟
سالار دستش را روی پیشخوان شیشه ای گذاشت ،که رویش خاک گرفته بود
_میخواستیم بدونم چن روز اخیر یه پیرزنو ندیدین بیاد اینورا؟ به سختی راه میره چادر سرشه
وقتی دید از ما کاسبی در نمی اید باز هم به سمت تلوزیون برگشت و و با بی محلی گفت نه
_حالا یکم فک کنید، تو رو خدا
جوابمان را نداد .. سالار میگفت از این ادم چیزی در نمی اید به طرف مغازه دوم رفتیم پیر مرد داشت نوشیدنی هایش را میچید و همان دیالوگ های قبلی تکرار شد....
میخواستیم برگردیم که مرد دوباره ما را صدا زد، دیدمش یه پیرزن بود که اتفاقا به سختی راه میرفت
هر دوی ما جوری حرفایش را گوش میکردیم که انگار سند زنده ماندمان بود
_اینجا عصر ها شلوغه ،من کسیو یادم نمیاد، ولی دیروز اومد قایق میخواست...
سالار وسطش حرفش پرید
_گرفت؟
_نه اومد گوشواره هاشو به من داد ،گفت برم براش قایق بگیرم، میخواس بره دنبال شوهرش وقتی هیچکس بهش قایق نداد رفت طرف صخره ها ..
هر دو به طرف صخره های سنگی دویدیم، هر چقدر میدویدیم صخره ها انگار از ما فرار میکردند
رسیدیم...
تنها ارثی که دریا برایمان باقی گذاشته روسری خیسی روی شن ها بود...او نبود ولی چادر عربیش بود... انگار دستان دریا باز بنا گذاشته بود به بازی با سرنوشتمان، سالار چادر را در اغوش گرفته بودو گریه میکرد،ولی من گریه نمیکردم به دریا که موج هایش را به رخم میکشید چشم دوخته بودم، قلبم خالی شده بود مثل خانه ای متروکه که صدای قدم های خودت را هنگام راه رفتن میشنویی ...
توان راه رفتن نداشتیم ،محلی ها ما را که دیدند کمکمان کردند، همان مردی که اول به ما بی محلی کرده بود ما را به خانه رساند ،توی سکوت نشسته بودیم و به جای خالیش زل زده بودیم ،سالار برای اینکه کسی اشکهایش را نبیند در اتاق را بسته بود، مادر سرش را روی زانو هایش گذشته بود و به درخت نخل تکیه داده بود، پلیس گفته بود چند روز دیگر باید بگردم تا فوتش را تایید کنم..
جای سرش هنوز روی بالشت بود، به طرف جایشش رفتم و نشستم زیر بالشتش پر از قرص های مختلف بود ینی باور کنم بر نمیگردی؟ باور کنم تو را از دست داده ام ینی وقتی از مدرسه بیایم تو نیستی که در را برایم باز کنی.....حس میکردم 5 سالم است و توی خیابون شلوغی جا موندم و منتظرم بیان پیدام کنن ،
پشت در اتاق پدر نشستم_بابا
بلند تر صدا زدم به در تکیه داده بودم و نشستنش را پشت در حس کردم ،شانس اوردم مژده حال بد خانه را بهانه کرده بود و رفته بود...
_بابا نمیخوای بیای بیرون ،بیا عصبانی شو، ولی بیا این روزا بدون تو خیلی سخته ،اگه امی رفته، تو باش، نمیخوام جای تو شیخ فک کنه بزرگتر این خونست، مشتم را به در کوبیدم تا حداقل حرف بزند...... سالار از اتاق زد بیرون صورتش خیس بود شروع به داد زدن کرد ،ترسیده بودم و خودم را به در چسپاندم
_15 ساله خودتو تو اتاق حبس کردی ،نه برای ما پدر بود،نه برای امی پسر، اگه تا الانم میخواد بیاد بیرون نیاد، دیگه نیا نمیخوایمش...
مادر سراسریمه داخل امد، ولی زورش به سالار نمیرسید دستش را جلوی دهانش را گرفته بود تا کمتر حرف بزند و او را به زور بیرون برد
حالا میفهمم غم واقعی زخم شدن زانوهایمان، دعواهای بچگایمان نبود ،غم واقعی شبیه عصر پاییزی ابریست که اجازه ندهد نفس بکشی و پا روی دلت بگذارد، اسمان را که نگاه میکنی جای کبوتر فقط کلاغ های سیاه را ببینی...
